فن فیکشن انتقام پارت 50
-میدونم که خبرداری من کیم و چیم . پس موضوعو کش نمیدم! تهیونگ نمیتونه وارد بشه.چرا و چیه اشم به من مربوط نیس. اگر دیدیش از خودت بپرس. نقشه فرار دیشبم که گند زدی بهش کار من بود. چون تو نتونستی بیای بیرون من اومدم. همین الان میریم.
اصلا مهلت حرف زدن به کوک نمیداد. کوکی دهنشو باز کرد تا خرف بزنه.
ولی نامجون ادامه داد:
-یک دقیقه وقت داری وسایل لازمتو برداری. لباساتم نمیخواد عوض کنی. بجنب.
کوکی زود از در رف بیرون سمت اتاقش. سعی کرد ندوعه تا توجه ها به سمتش جلب نشه. رفت و از زیر بالشتش شماره یونگی رو برداشت و برگشت پیش نامجون.
یه دقیقه هم نشد. نامجون بلند شد و دست کوکیو گرفت.
کشیدش سمت خودش. طوری بغلش کرد که پدرش اونکارو میکرد.
یه دستشو گذاشت پشت سر کوکی و دست دیگه اشو گذاشت روی کمرش. چند ثانیه بعد ، با ده ها متر فاصله از بیمارستان ، توی خیابون وایساده بودن.
-یعنی به همین راحتی؟؟ چرا زودتر نیومدی!!
کوکی گفت. با ناراحتی و صدای آگنده از بغض.
نامجون نگاهشو از کوک گرفت.
"شاید فقط میخواستم به این بهونه پسرمو ببینم ، شاید میخواستم یادش بیاد من پدرشم....!" نامجون با خودش گفت.
-کار من اینجا تمومه.
اینو گفت و ناپدید شد. کوکی نمیدونست باید چیکار کنه. با لباس آسایشگاه وسط خیابون. اونم نزدیک آسایشگاه! خوب میفهمیدن فراریه.
-باید لباس عوض کنم....
اینو گفت و راه افتاد سمت پارک. ولی ، با گرمایی که از پشت بهش چسبید متوقف شد بود و نفسای گرم یه نفر توی گردنش بهش احساس آرامش میداد.
دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت.
-کجا بودی؟؟
با بغض گفت.
-سردت میشه. هوا خیلی سرده . بیا بریم.
اینو گفت و دستاشو زیر پاهای کوک قلاب کرد و اونو کاملا گرفت توی بغلش.
کوکی معذب شد از 8 سالگیش به بعد اونجوری بغل نشده بود. ولی بدن تهیونگ حس خاصی داشت.
توی روز گرم بود ولی انگار از داخل یه خنکی منحصر به فردی داشت. نه میشد بگی حرارت داشت نه میشد بگی سرد بود.
نظرات (۱۶)