در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۱۲۴

۲ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

جنبه داری بخون
به ساعت نگاه کردمو گفتم: خب دیگه من باید برم
- s- کجا؟!
- n- اممم...
-s - هاجیمه خودش هم اینجا دعوته وقتی اومد میتونی همراهش بری،
گذشته از این تو مگه دیگه نیروی منو نمیخوای؟!
- n- ساکورا!...من که حرفی نزدم، فقط خواستم برم پیش مادرت تا کمکم کنه آماده بشم!
*ساکورا دستمو گرفت و تکیه امو به دیوار داد و گفت: پس با من بیا بریم خونه ما!
-n- ولی آیرا،اینجا کلی برات تدارک جشن دیده، همه اینجان!
-s- تو خونه ما یه باغ بزرگ هست که همیشه میخواستم ببینیش،
میتونیم باهم بریم لباس هم بخری، زود برمیگردیم!
-n- اما...
-s- قبول کن، خواهش میکنم، تو میخوای یه مدت از اینجا بری، فقط همین رو ازت میخوام، که یکم دیگه باهم باشیم
- n- بــ--باشه!
*باغ خونه ٔ ساکورا واقعا بزرگ و زیبا بود، داخلش شروع به دویدن کردم،
بعد سمت ساکورا اومدم دست اونم گرفتم و دنبال خودم کشیدم و مجبورش کردم بدوه،
آخرش که دیدم علاقه ای به دویدن نداره،
بهش نزدیک شدم و از پاش نیشگون محکمی گرفتم و بهش زبون در اوردم و گفتم: حالا اگه تونستی منو بگیر و تلافی کن و شروع به دویدن کردم، اما وقتی دیدم میخواد از نیروش استفاده کنم، با صدای بلندی گفتم: جادو نداریم، تقلب نکن
*و بعد دوباره شروع به دویدن کردم، ساکورا هم دنبالم دوید، جیغ کشیدم و فرار کردم،
وزش باد به صورتم خورد و موهامو بهم ریخت،...
نمیدونم چقدر دویدم اما یه لحظه پشت سرمو که نگاه کردم، دیدم تنهام،
هر چقدر به بوته ها و سبزه ها و اطرافم نگاه کردم کسی رو ندیدم،
یه مقدار که راه رفتم،
ساکورا رو چند بار صدا زدم، که دستی رو دیدم که بین سبزه های بلند، به حالت بای بای داره تکان میخوره،
سریع خودمو بهش رسوندم، و ساکورا رو دیدم که روی زمین به پهلو دراز کشیده بود،
با اضطراب گفتم: حالت خوبه؟...
*و کنارش نشستم،
دستشو گرفتم و گفتم: ببخشید نباید خسته ات میکردم،
*ساکورا یه چیزی زیر لب گفت، که نتونستم بشنوم، برای همین گوشمو نزدیک‌ دهنش اوردم،
که یدفعه همزمان هم بوسم کرد هم یه نیشگون از پام گرفت، نمیدونستم دستمو روی صورتم بذارم یا پام،
که دستشو روی بازوم گذاشت و منو کنار خودش روی زمین خوابوند و شروع به خندیدن کرد...
خواستم بلند بشم که سمتم چرخید و دستمو بوسید،
دستمو عقب کشیدم، و نشستم،
و گفتم: تو کلک زدی!
*ساکورا صورتشو رو به آسمون کرد، و گفت: ناکا... دوستم داری؟...
ادامه دارد

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۱۲۴

۱۳ لایک
۲ نظر

جنبه داری بخون
به ساعت نگاه کردمو گفتم: خب دیگه من باید برم
- s- کجا؟!
- n- اممم...
-s - هاجیمه خودش هم اینجا دعوته وقتی اومد میتونی همراهش بری،
گذشته از این تو مگه دیگه نیروی منو نمیخوای؟!
- n- ساکورا!...من که حرفی نزدم، فقط خواستم برم پیش مادرت تا کمکم کنه آماده بشم!
*ساکورا دستمو گرفت و تکیه امو به دیوار داد و گفت: پس با من بیا بریم خونه ما!
-n- ولی آیرا،اینجا کلی برات تدارک جشن دیده، همه اینجان!
-s- تو خونه ما یه باغ بزرگ هست که همیشه میخواستم ببینیش،
میتونیم باهم بریم لباس هم بخری، زود برمیگردیم!
-n- اما...
-s- قبول کن، خواهش میکنم، تو میخوای یه مدت از اینجا بری، فقط همین رو ازت میخوام، که یکم دیگه باهم باشیم
- n- بــ--باشه!
*باغ خونه ٔ ساکورا واقعا بزرگ و زیبا بود، داخلش شروع به دویدن کردم،
بعد سمت ساکورا اومدم دست اونم گرفتم و دنبال خودم کشیدم و مجبورش کردم بدوه،
آخرش که دیدم علاقه ای به دویدن نداره،
بهش نزدیک شدم و از پاش نیشگون محکمی گرفتم و بهش زبون در اوردم و گفتم: حالا اگه تونستی منو بگیر و تلافی کن و شروع به دویدن کردم، اما وقتی دیدم میخواد از نیروش استفاده کنم، با صدای بلندی گفتم: جادو نداریم، تقلب نکن
*و بعد دوباره شروع به دویدن کردم، ساکورا هم دنبالم دوید، جیغ کشیدم و فرار کردم،
وزش باد به صورتم خورد و موهامو بهم ریخت،...
نمیدونم چقدر دویدم اما یه لحظه پشت سرمو که نگاه کردم، دیدم تنهام،
هر چقدر به بوته ها و سبزه ها و اطرافم نگاه کردم کسی رو ندیدم،
یه مقدار که راه رفتم،
ساکورا رو چند بار صدا زدم، که دستی رو دیدم که بین سبزه های بلند، به حالت بای بای داره تکان میخوره،
سریع خودمو بهش رسوندم، و ساکورا رو دیدم که روی زمین به پهلو دراز کشیده بود،
با اضطراب گفتم: حالت خوبه؟...
*و کنارش نشستم،
دستشو گرفتم و گفتم: ببخشید نباید خسته ات میکردم،
*ساکورا یه چیزی زیر لب گفت، که نتونستم بشنوم، برای همین گوشمو نزدیک‌ دهنش اوردم،
که یدفعه همزمان هم بوسم کرد هم یه نیشگون از پام گرفت، نمیدونستم دستمو روی صورتم بذارم یا پام،
که دستشو روی بازوم گذاشت و منو کنار خودش روی زمین خوابوند و شروع به خندیدن کرد...
خواستم بلند بشم که سمتم چرخید و دستمو بوسید،
دستمو عقب کشیدم، و نشستم،
و گفتم: تو کلک زدی!
*ساکورا صورتشو رو به آسمون کرد، و گفت: ناکا... دوستم داری؟...
ادامه دارد