در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 42

۲۴ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

سه روز تمام، کوکی توی یه اتاق افتاده بود. هر روز کلی قرص بخوردش میدادن. بیشتر وقتشو خوابیده بود، و تماما کابوس میدید.
همش به تهیونگ فکر میکرد. هر لحظه انتظار داشت تهیونگ دست سردشو بزاره رو شونش، و بیاد و اونو ببره.
اما این اتفاق نیفتاد قرارم نبود اتفاق بیفته!
ترکش کرده بود؟ نه نه نه، امکان نداشت. اون باید میومد دنبالش. اون گفته بود دوسش داره .. !
مغز کوکی ازین فکرا در حال ترکیدن بود. مسخرس که با قاتل خانوادت بخوابی. اون فقط یه قاتل مزخرفه.
ولی اون چی بود که باعث میشد کوکی تمام بدیهاشو نادیده بگیره و بازم بره سمتش؟ مثل یه احمق!
شب شد. کوکی احساس میکرد داره زخم بستر میگیره. درسته اونجا رها شده بود و غرورش شکسته بود. درسته بهش میگفتن دیوونه. ولی خب، بازم چون دکتر اوه با جین دوست بود، مجبور نبود قاطی بقیه دیوونها بخوابه و با اونا وقتشو بگذرونه. اما اگرم میخواست، مانعی براش نبود.
از جاش بلند شد و رفت سمت در اتاق. شب بود و فقط پرستار شیفت اونجا بود که اونم داشت زیر چشمی کوکی رو میپایید. کوکی بدون توجه به اون، رفت سمت پنجره ی کوچیکی که ته راهرو بود. اتاق خودش پنجره نداشت.
مثل یه سلول! همه چی براش مثل یه کپی از زندان رفتنش بود. زندان یا تیمارستان؟ چه فرقی داره وقتی بدون هیچ دلیلی جایی نگهت دارن که بهش تعلق نداری؟
تقریبا داشت پاییز میشد. همینجور که بین درختا بی هوا چشماشو میچرخوند، حس کرد یه چیزی دیده. درست لای درختا، انگار یه نفر اونجا وایساده بود.چشماشو ریز کرد.
" تهیونگه؟!"
خوشحال شد. بیشتر و بیشتر زوم کرد رو پسره. ولی پسره با اینکه کوکیو دید، پشتشو کرد و رفت بین درختا. صورتش معلوم نبود. ولی کوکی میتونست بفهمه اون تهیونگه.
- نه نه! تهیونگ کجا میری؟ من اینجام! کجا میری من اینجام! وایسا!
اشک به چشماش هجوم اورد. پنجره جلوی چشماش تار شد.
مشتشو میکوبید به پنجره. پرستار شیفت اومد طرفش.
- عزیزم بیا بریم اتاقت دیر وقته.
و بازوی کوکیو گرفت. کوکی دستشو پس زد. "اون تنهام گذاشته."
با خودش گفت و رفت سمت اتاقش و محکم درو بست. نشست روی تختش.
- مردا گریه نمیکنن.
به خودش گوشزد کرد. ولی مردا، توی تنهاییاشون گریه میکنن. مردی که گریه میکنه، یعنی کسیو نداره که بخاطرش جلوی اشکاشو بگیره. مردی که گریه میکنه، ناامید شده. سرشو فرو کرد تو بالشتش. بدون اینکه بخواد، از گوشه ی چشماش گوله گوله اشک میریخت روی بالشت سفیدش.

نظرات (۲۴)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 42

۲۳ لایک
۲۴ نظر

سه روز تمام، کوکی توی یه اتاق افتاده بود. هر روز کلی قرص بخوردش میدادن. بیشتر وقتشو خوابیده بود، و تماما کابوس میدید.
همش به تهیونگ فکر میکرد. هر لحظه انتظار داشت تهیونگ دست سردشو بزاره رو شونش، و بیاد و اونو ببره.
اما این اتفاق نیفتاد قرارم نبود اتفاق بیفته!
ترکش کرده بود؟ نه نه نه، امکان نداشت. اون باید میومد دنبالش. اون گفته بود دوسش داره .. !
مغز کوکی ازین فکرا در حال ترکیدن بود. مسخرس که با قاتل خانوادت بخوابی. اون فقط یه قاتل مزخرفه.
ولی اون چی بود که باعث میشد کوکی تمام بدیهاشو نادیده بگیره و بازم بره سمتش؟ مثل یه احمق!
شب شد. کوکی احساس میکرد داره زخم بستر میگیره. درسته اونجا رها شده بود و غرورش شکسته بود. درسته بهش میگفتن دیوونه. ولی خب، بازم چون دکتر اوه با جین دوست بود، مجبور نبود قاطی بقیه دیوونها بخوابه و با اونا وقتشو بگذرونه. اما اگرم میخواست، مانعی براش نبود.
از جاش بلند شد و رفت سمت در اتاق. شب بود و فقط پرستار شیفت اونجا بود که اونم داشت زیر چشمی کوکی رو میپایید. کوکی بدون توجه به اون، رفت سمت پنجره ی کوچیکی که ته راهرو بود. اتاق خودش پنجره نداشت.
مثل یه سلول! همه چی براش مثل یه کپی از زندان رفتنش بود. زندان یا تیمارستان؟ چه فرقی داره وقتی بدون هیچ دلیلی جایی نگهت دارن که بهش تعلق نداری؟
تقریبا داشت پاییز میشد. همینجور که بین درختا بی هوا چشماشو میچرخوند، حس کرد یه چیزی دیده. درست لای درختا، انگار یه نفر اونجا وایساده بود.چشماشو ریز کرد.
" تهیونگه؟!"
خوشحال شد. بیشتر و بیشتر زوم کرد رو پسره. ولی پسره با اینکه کوکیو دید، پشتشو کرد و رفت بین درختا. صورتش معلوم نبود. ولی کوکی میتونست بفهمه اون تهیونگه.
- نه نه! تهیونگ کجا میری؟ من اینجام! کجا میری من اینجام! وایسا!
اشک به چشماش هجوم اورد. پنجره جلوی چشماش تار شد.
مشتشو میکوبید به پنجره. پرستار شیفت اومد طرفش.
- عزیزم بیا بریم اتاقت دیر وقته.
و بازوی کوکیو گرفت. کوکی دستشو پس زد. "اون تنهام گذاشته."
با خودش گفت و رفت سمت اتاقش و محکم درو بست. نشست روی تختش.
- مردا گریه نمیکنن.
به خودش گوشزد کرد. ولی مردا، توی تنهاییاشون گریه میکنن. مردی که گریه میکنه، یعنی کسیو نداره که بخاطرش جلوی اشکاشو بگیره. مردی که گریه میکنه، ناامید شده. سرشو فرو کرد تو بالشتش. بدون اینکه بخواد، از گوشه ی چشماش گوله گوله اشک میریخت روی بالشت سفیدش.