داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۲۶
*تاکنو به محض دیدن آیرا و دِن که وارد خانه شدن از کنار مانزو بلند شد و به استقبال آنها رفت و با نگرانی گفت: پرنده ام پیغامو رسوند؟
- a- آره...اینجا چه خبر شده؟
*تاکنو انگشتشو به نشانه تعجب روی لبش گذاشت و نگاهشو پایین انداخت: عجیبه که تا حالا پیشم برنگشته...
* بعد رو به آیرا گفت: لطفاً اول یه نگاه به مانزو بنداز...یاکی گفت، میتونی درمانش کنی!
* آیرا همراه تاکنو کنار مانزو رفت و دستی روی سر و گوشِ گربه کشید: بنظر مشکلش حاد نمیاد...
*دِن هم سراغ سرپیشخدمت رفت ، که کنار ایستاده بود: واتایا- سان، رای کجاست؟
- از دیدار دوباره شما خوشحالم ، ... اما من اجازه دادن جواب به این سوال شما رو ندارم
-D-از اینکه رای یهو غیبش زده احساس خوبی ندارم... خواهش میکنم، اگه میدونی کجاست ، بگو!
- متأسفم ، من از شما دستور نمیگیرم
* دِن وقتی دید، تلاشش برای به حرف اوردن واتایا بیهوده ست،
... کنار آیرا و تاکنو آمد : پس یاکی و ناکا کجا هستن؟...
-t-اونها رو هم ندیدم
* آیرا با اضطراب به تاکنو نگاه کرد : چطور هرسه شون...
*اما قبل از تمام شدن حرفش، یدفعه رای رو در حالیکه سرش پایین بود و موهاش روی صورتش ریخته بودن و آهسته داشت از پله ها بالا میرفت تا به اتاقش بره، دید...
برای همین مانزو رو بغل تاکنو داد و سریع سمت رای رفت، ...و روبروش روی پله ها دوید : رای ...کجا بودی؟...همه نگرانت شدیم !
* رای برای لحظه ای ایستاد و بعد بدون اینکه به آیرا توجه کنه از کنارش خواست عبور کنه ...که آیرا مچ دستشو گرفت !
* رای بی آنکه سرشو بالا بگیره، ...با صدای پایینی گفت: دستمو وِل کن، آیرا!
-a- داغی رای،...چت شده؟
* آیرا دستشو روی شونه ٔ رای گذاشت : این چه وضعیه...داری ازهم وا میری !
*ناگهان رای تعادلشو از دست داد و توی بغل آیرا افتاد...
دِن هم با نگرانی جلوی راه پله دوید ...
آیرا دستشو روی پیشونیه رای گذاشت و گفت: این برای چیه؟...چرا یهو اینطوری شدی؟ !
* رای در حالیکه نفس نفس میزد و تمام بدنش عرق کرده بود به گریه افتاد: ناکا ازم متنفره! ...من یه موجود پلیدم...
* آیرا بازوی رای رو محکم گرفت : منظورت چیه؟ ، رای!
ادامه نظرات
نظرات (۵)