در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۶

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*احساسم مثل قبل در مورد داشتن ناگهانیه فرزند گنگ و مبهم بود باید از اعماق وجودم حس ناراحتی میکردم اما این احساس رو نداشتم ، شاید واقعیت این بود که خودمو آماده مادر شدن نمیدیدم ...
دستمو بالا اوردم تا روی دست یاکی که جلوی سینه ام بود بذارم، ... که یهو دو چشم درخشان رو میان تاریکی دیدم ، که جلو آمد ...با دیدن مانزو که دمش رو بالا گرفته بود ، و سریع عبور کرد...بی اختیار گفتم : یاکی...، مانزو !
*یاکی ازم فاصله گرفت : ندیدمش، کدوم طرفی رفت؟
* با دست سمتی که دیدم مانزو رفته بود ، رو نشون دادم : اینجاها رو بلده؟
* یاکی نگاهم کرد: گمون نکنم...اون بیشتر مواقع تو معبد با رای بود...اما چرا اینقدر این طرف اونطرف میره؟!...به نظر میاد دیگه از شخصیت انسانیش چیزی باقی نمونده باشه!
-n- یعنی برای همیشه گربه میمونه؟!
-y- اون یه روح بدون جسمه ...فکر نکنم دیگه تبدیل به انسان بشه...اما شاید رای قدرت تبدیلشو داشته باشه ،
...* با یاکی مسیری رو که نشون دادم... رفتیم ...مدتی که گذشت ، باورم نمیشد که دوباره به برکه نزدیک شده بودیم ،
...اما یاکی از سمت دیگه ای که به برکه نمیرسید، رفت...برای لحظه ای تصمیم گرفتم ، طرف برکه برم تا شاید ، رای و یا آیرا رو ببینم ...که یدفعه مانزو رو دیدم که به همون سمت دوید...دنبالش کردم و دیدم سمت برکه رفت و خودشو داخل آب انداخت...وحشت زده سمتش دویدم تا بگیرمش اما نتونستم خودمو بهش برسونم... روی آب برکه، که انعکاس نور ماه درون آن بسیار زیبا بود ...خم شدم و کمی جلو رفتم و نزدیک رفتم و داخل آب، در نظرم اومد...تصویرمبهمی رو دیدم ...دستمو داخل آب فرو بردم ...که یدفعه صدای یاکی رو شنیدم ...که با صدای بلندی گفت: چکار میکنی ... بیا عقب ناکا!
* به حدی دست پاچه شدم ...که ناگهان داخل آب برکه رفتم و زیرپام خالی شد...
ادامه نظرات

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۶

۲۵ لایک
۶ نظر

*احساسم مثل قبل در مورد داشتن ناگهانیه فرزند گنگ و مبهم بود باید از اعماق وجودم حس ناراحتی میکردم اما این احساس رو نداشتم ، شاید واقعیت این بود که خودمو آماده مادر شدن نمیدیدم ...
دستمو بالا اوردم تا روی دست یاکی که جلوی سینه ام بود بذارم، ... که یهو دو چشم درخشان رو میان تاریکی دیدم ، که جلو آمد ...با دیدن مانزو که دمش رو بالا گرفته بود ، و سریع عبور کرد...بی اختیار گفتم : یاکی...، مانزو !
*یاکی ازم فاصله گرفت : ندیدمش، کدوم طرفی رفت؟
* با دست سمتی که دیدم مانزو رفته بود ، رو نشون دادم : اینجاها رو بلده؟
* یاکی نگاهم کرد: گمون نکنم...اون بیشتر مواقع تو معبد با رای بود...اما چرا اینقدر این طرف اونطرف میره؟!...به نظر میاد دیگه از شخصیت انسانیش چیزی باقی نمونده باشه!
-n- یعنی برای همیشه گربه میمونه؟!
-y- اون یه روح بدون جسمه ...فکر نکنم دیگه تبدیل به انسان بشه...اما شاید رای قدرت تبدیلشو داشته باشه ،
...* با یاکی مسیری رو که نشون دادم... رفتیم ...مدتی که گذشت ، باورم نمیشد که دوباره به برکه نزدیک شده بودیم ،
...اما یاکی از سمت دیگه ای که به برکه نمیرسید، رفت...برای لحظه ای تصمیم گرفتم ، طرف برکه برم تا شاید ، رای و یا آیرا رو ببینم ...که یدفعه مانزو رو دیدم که به همون سمت دوید...دنبالش کردم و دیدم سمت برکه رفت و خودشو داخل آب انداخت...وحشت زده سمتش دویدم تا بگیرمش اما نتونستم خودمو بهش برسونم... روی آب برکه، که انعکاس نور ماه درون آن بسیار زیبا بود ...خم شدم و کمی جلو رفتم و نزدیک رفتم و داخل آب، در نظرم اومد...تصویرمبهمی رو دیدم ...دستمو داخل آب فرو بردم ...که یدفعه صدای یاکی رو شنیدم ...که با صدای بلندی گفت: چکار میکنی ... بیا عقب ناکا!
* به حدی دست پاچه شدم ...که ناگهان داخل آب برکه رفتم و زیرپام خالی شد...
ادامه نظرات