در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت نهم ( آواز ژرفا)

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

** آشیا به آرامی لبهای ناکا رو بوسید و سرش رو عقب برد :
اسمت ، ناکایاما بود ؟!
||* چی؟ ! … یعنی لبهامو نبوسید ! … من که چیزی حس نکردم !
/* وقتی به آرامی چشمهامو باز کردم ، چهره جوان آشیا رو دیدم
-Ashi- ممنون ، یاما- چان! … اسم قشنگی داری … اما به خودم جرات اینکه ناکا صدات کنم نمیدم … شخصی مثل من لیاقت به زبون آوردن اسم تو رو نداره… تو برای برادرت خیلی از خود گذشته ای … اما من برای زندگیم اینقدر حریص بودم که جسم و روحمو به شیطان دادم …
… بعد از به دنیا اوردن فرانسیا … من برای زنده ماندن حریصتر هم شدم … اما احساسم به من میگه تو خیلی بیشتر از سِنت میفهمی !
… میدونم میخوای برادرت رو نجات بدی … اما بهترین کار اینه که
به من اعتماد کنی و هر کاری میگم انجام بدی !
… من هردوی شما رو سالم از اینجا خارج میکنم فقط تنها خواسته ام اینه که کمکم کنی …حالا زودتر بیا بریم …
…-*
/* بعد از رفتن به اتاق گریم ، «آیا» با خوشحالی از ما استقبال کرد و از کارم روی صحنه تعریف کرد … داخل آینه بعد از پاک کردن آرایشم ، نگاه کردم ، و از اینکه زشت نشده بودم … نفس راحتی کشیدم … بعد از خداحافظی با آیا ، موقع بیرون رفتن ، به گابریو برخوردم … وقتی با آن چهره خشک و بی روحش سمتم آمد ، ترس تمام وجودمو پُر کرد…
ولی در یک لحظه آشیا، سریع خودش رو به من رسوند و کنارم ایستاد : من مراقبشم … به فرانسیا بگو ما به گلخانه میریم … کنار پیانو میبینمش!
/* با رفتن گابریو … آشیا دسته ای از موهای براشینگ شده اش رو رو عقب برد و با چشمان طلایی رنگش نگاهم کرد : بیا راه بریم ، تا رسیدن به اونجا باهم حرف میزنیم …
ادامه نظرات

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت نهم ( آواز ژرفا)

۱۶ لایک
۵ نظر

** آشیا به آرامی لبهای ناکا رو بوسید و سرش رو عقب برد :
اسمت ، ناکایاما بود ؟!
||* چی؟ ! … یعنی لبهامو نبوسید ! … من که چیزی حس نکردم !
/* وقتی به آرامی چشمهامو باز کردم ، چهره جوان آشیا رو دیدم
-Ashi- ممنون ، یاما- چان! … اسم قشنگی داری … اما به خودم جرات اینکه ناکا صدات کنم نمیدم … شخصی مثل من لیاقت به زبون آوردن اسم تو رو نداره… تو برای برادرت خیلی از خود گذشته ای … اما من برای زندگیم اینقدر حریص بودم که جسم و روحمو به شیطان دادم …
… بعد از به دنیا اوردن فرانسیا … من برای زنده ماندن حریصتر هم شدم … اما احساسم به من میگه تو خیلی بیشتر از سِنت میفهمی !
… میدونم میخوای برادرت رو نجات بدی … اما بهترین کار اینه که
به من اعتماد کنی و هر کاری میگم انجام بدی !
… من هردوی شما رو سالم از اینجا خارج میکنم فقط تنها خواسته ام اینه که کمکم کنی …حالا زودتر بیا بریم …
…-*
/* بعد از رفتن به اتاق گریم ، «آیا» با خوشحالی از ما استقبال کرد و از کارم روی صحنه تعریف کرد … داخل آینه بعد از پاک کردن آرایشم ، نگاه کردم ، و از اینکه زشت نشده بودم … نفس راحتی کشیدم … بعد از خداحافظی با آیا ، موقع بیرون رفتن ، به گابریو برخوردم … وقتی با آن چهره خشک و بی روحش سمتم آمد ، ترس تمام وجودمو پُر کرد…
ولی در یک لحظه آشیا، سریع خودش رو به من رسوند و کنارم ایستاد : من مراقبشم … به فرانسیا بگو ما به گلخانه میریم … کنار پیانو میبینمش!
/* با رفتن گابریو … آشیا دسته ای از موهای براشینگ شده اش رو رو عقب برد و با چشمان طلایی رنگش نگاهم کرد : بیا راه بریم ، تا رسیدن به اونجا باهم حرف میزنیم …
ادامه نظرات