در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 32

۱۱ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

چشمش به یه یادداشت که روی یه نوتِ صورتی نوشته افتاد. ابرویی بالا انداخت و دوباره راه افتاد سمت اتاقش.
* من دارم میرم سرکار. دلم نیومد بیدارت کنم. جین هیونگ
روی تختش ولو شد و شروع کرد به فکر کردن. تهیونگ ! سرچشمه ی همه ی بدبختیاش.
- سوهی .. تو چی بودی؟
اینو گفت و دستشو برد زیر تختش تا گل شاه پسندشو در بیاره. دوباره توی ساعتش شاه پسند چپوند.
- اینجوری دوباره نمیتونه منو خر کنه که ببموسمش. هه! حقه باز.
با اینکه میدونست سوهی خون آشام نبوده، خواست به خودش دلگرمی بده و فکر کنه که شاه پسند میتونه ازش محافظت کنه.
بعدشم پاشد و برای رفتن به باشگاه حاضر شد. دوره های بدنسازیش رو به اتمام بود و قدش حسابی بلند شده بود. دیگه
مثل چند سال پیش، یه پسر لاغر نبود که مجبور باشه از پایین به تهیونگ نگاه کنه. ولی هنوزم، با اینکه همقد اون شده بود و عضلاتش کاملا ورزیده بودن، نسبت به اون پسر لاغر یه ضعف داشت. اینکه اون همه چیزو میدونست، ولی کوکی هیچی نمیدونست.
شاید این از روی خساستِ تهیونگ بود که به کوکی چیزی نمیگفت. مثل یه شبح میومد و مثل یه شبح میرفت
دو ساعت بعد باشگاهش تموم شد. تو راه برگشت، به گل فروشی نامجون رسید. داشتن یه تابلو نصب میکردن. ولی هیچ اسمی روش نبود.
"خب اینجوری که کسی نمیفهمه اینجا کافس! مشتری نمیاد برات که." با خودش گفت و تصمیم گرفت به نامجون سر بزنه.
از سه تا پله ی چوبی کافه ی نامجون بالا رفت و درشو باز کرد.
وارد شد. کاملا خالی بود. اما یه پسر که پشتش به کوکی بود، پشت باجه بود. با یه کلاه نقاب دار که تا خرخره کشیده بودش پایین. از حرکاتش معلوم بود داره یه چیزی میریزه تو لیوان.
- سلام؟ نامجون خودتی؟
پسره هیچ عکس العملی نشون نداد. خیلی عادی به کارش ادامه داد. اصلا انگار نه انگار که کوکی اونجاس.
- هی؟
کوکی جلوتر رفت. "چقد آشناس !" خودشو رسوند به باجه.

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 32

۱۹ لایک
۱۱ نظر

چشمش به یه یادداشت که روی یه نوتِ صورتی نوشته افتاد. ابرویی بالا انداخت و دوباره راه افتاد سمت اتاقش.
* من دارم میرم سرکار. دلم نیومد بیدارت کنم. جین هیونگ
روی تختش ولو شد و شروع کرد به فکر کردن. تهیونگ ! سرچشمه ی همه ی بدبختیاش.
- سوهی .. تو چی بودی؟
اینو گفت و دستشو برد زیر تختش تا گل شاه پسندشو در بیاره. دوباره توی ساعتش شاه پسند چپوند.
- اینجوری دوباره نمیتونه منو خر کنه که ببموسمش. هه! حقه باز.
با اینکه میدونست سوهی خون آشام نبوده، خواست به خودش دلگرمی بده و فکر کنه که شاه پسند میتونه ازش محافظت کنه.
بعدشم پاشد و برای رفتن به باشگاه حاضر شد. دوره های بدنسازیش رو به اتمام بود و قدش حسابی بلند شده بود. دیگه
مثل چند سال پیش، یه پسر لاغر نبود که مجبور باشه از پایین به تهیونگ نگاه کنه. ولی هنوزم، با اینکه همقد اون شده بود و عضلاتش کاملا ورزیده بودن، نسبت به اون پسر لاغر یه ضعف داشت. اینکه اون همه چیزو میدونست، ولی کوکی هیچی نمیدونست.
شاید این از روی خساستِ تهیونگ بود که به کوکی چیزی نمیگفت. مثل یه شبح میومد و مثل یه شبح میرفت
دو ساعت بعد باشگاهش تموم شد. تو راه برگشت، به گل فروشی نامجون رسید. داشتن یه تابلو نصب میکردن. ولی هیچ اسمی روش نبود.
"خب اینجوری که کسی نمیفهمه اینجا کافس! مشتری نمیاد برات که." با خودش گفت و تصمیم گرفت به نامجون سر بزنه.
از سه تا پله ی چوبی کافه ی نامجون بالا رفت و درشو باز کرد.
وارد شد. کاملا خالی بود. اما یه پسر که پشتش به کوکی بود، پشت باجه بود. با یه کلاه نقاب دار که تا خرخره کشیده بودش پایین. از حرکاتش معلوم بود داره یه چیزی میریزه تو لیوان.
- سلام؟ نامجون خودتی؟
پسره هیچ عکس العملی نشون نداد. خیلی عادی به کارش ادامه داد. اصلا انگار نه انگار که کوکی اونجاس.
- هی؟
کوکی جلوتر رفت. "چقد آشناس !" خودشو رسوند به باجه.