در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت هشتم داستان out of london

۴۶ نظر
گزارش تخلف
Fumiko
Fumiko

بقیه هم با هم دیگه حرف میزدن و پوریا و الکس همچنان با هم بحث میکردن که یوری با یه دختره حدودا ۲۰ _ ۲۱ ساله اومد تو جمع.
یوری:(!!!!kon'nichiwaaaa)
بقیه هم بهش سلام کردن . ادامه داد:(این بلکا -سانه!!همسایه ی جدیدم! دوست دارم که وارد اکیپ ما بشه^-^)
همه شروع به حرف زدن کردن.
آلما رفت در گوش میراندا گفت :(من حس خوبی به این بلکا ندارم...)
میراندا سرشو تکون داد و گفت:(منم همین طور)
بلکا:( از آشناییتون خوشحالم^_^)
فاطمه:(راستی شما چند سالتونه؟؟)
-۲۰عزیزم..
-مممم...رسیییی._. ....خیلی از من بزرگتره..
یهو آکینا و پائول وآلما و سان با همدیگه بلند گفتن :( میراندا!!!)
میراندا با تعجب بهشون نگاه کرد. اون چهارتا هم پریدن میراندا رو گرفتن ، بلندش کردن و بردنش یه گوشه..
پوریا خطاب به بلکا:(از آشناییتون خوشحالم بانو-._-. ....)
پریا:(-___-....هی خداااا....)
یوکیمورا:( تو پروردگاری از کدوم گوری میفهمی بایستی با کی کتابی حرف بزنی با کی حرف نزنی؟=|)
-از گور تو...
با دهن کجی:(عَررره....)
-به قرآن..
-=|...عه..:|...
سان:(میراندا! تو تنها کسی هستی که میتونی بفهمی کی غیر عادی و هیولاس، کی نیست!!)
میراندا:(خب؟...)
پائول:(خب نداره که ... بهش نگاه کن و بگو انسانه.. یا نیست...)آکینا با سرش تایید کرد.
میراندا آروم سرشو سمت بلکا که با بقیه اون طرف حرف میزد ، چرخوند و بهش نگاه کرد ... بعد چند ثانیه بلکا هم متوجه نگاه میراندا شد و با نگاهی عجیب و سنگین بهش خیره شد.. میراندا هم نگاهشو رو زمین انداخت.
آلما:(خب؟...)
میراندا:(انسانه...)
پائول و آکینا و سان نفس راحتی کشیدن.
-پس...چِ...
میراندا حرفشو قطع کرد:(دقیقا ... پس چرا انقدر حس بدی به ما میده...)

نظرات (۴۶)

Loading...

توضیحات

قسمت هشتم داستان out of london

۹ لایک
۴۶ نظر

بقیه هم با هم دیگه حرف میزدن و پوریا و الکس همچنان با هم بحث میکردن که یوری با یه دختره حدودا ۲۰ _ ۲۱ ساله اومد تو جمع.
یوری:(!!!!kon'nichiwaaaa)
بقیه هم بهش سلام کردن . ادامه داد:(این بلکا -سانه!!همسایه ی جدیدم! دوست دارم که وارد اکیپ ما بشه^-^)
همه شروع به حرف زدن کردن.
آلما رفت در گوش میراندا گفت :(من حس خوبی به این بلکا ندارم...)
میراندا سرشو تکون داد و گفت:(منم همین طور)
بلکا:( از آشناییتون خوشحالم^_^)
فاطمه:(راستی شما چند سالتونه؟؟)
-۲۰عزیزم..
-مممم...رسیییی._. ....خیلی از من بزرگتره..
یهو آکینا و پائول وآلما و سان با همدیگه بلند گفتن :( میراندا!!!)
میراندا با تعجب بهشون نگاه کرد. اون چهارتا هم پریدن میراندا رو گرفتن ، بلندش کردن و بردنش یه گوشه..
پوریا خطاب به بلکا:(از آشناییتون خوشحالم بانو-._-. ....)
پریا:(-___-....هی خداااا....)
یوکیمورا:( تو پروردگاری از کدوم گوری میفهمی بایستی با کی کتابی حرف بزنی با کی حرف نزنی؟=|)
-از گور تو...
با دهن کجی:(عَررره....)
-به قرآن..
-=|...عه..:|...
سان:(میراندا! تو تنها کسی هستی که میتونی بفهمی کی غیر عادی و هیولاس، کی نیست!!)
میراندا:(خب؟...)
پائول:(خب نداره که ... بهش نگاه کن و بگو انسانه.. یا نیست...)آکینا با سرش تایید کرد.
میراندا آروم سرشو سمت بلکا که با بقیه اون طرف حرف میزد ، چرخوند و بهش نگاه کرد ... بعد چند ثانیه بلکا هم متوجه نگاه میراندا شد و با نگاهی عجیب و سنگین بهش خیره شد.. میراندا هم نگاهشو رو زمین انداخت.
آلما:(خب؟...)
میراندا:(انسانه...)
پائول و آکینا و سان نفس راحتی کشیدن.
-پس...چِ...
میراندا حرفشو قطع کرد:(دقیقا ... پس چرا انقدر حس بدی به ما میده...)