میداد...مث...مث...گرگ..خیلی جالب بود...
کم کم قدش کوتاه شد داشت ی گرگ می شد....با عصبانیت نگاش کرد....ی گرگ واقعی بود..دوید ب سمت انتونی ولی انتونی خیلی سریع خونمو کنترل کرد و بردم جلوی ویلی...ویلی واستاد..و هیچ کاری نکرد...نگام می کرد..خجالت میکشیدم تو چشاش نگاه کنم..
به انتونی تسلیم شده بودم....گذاشته بودم هرکاری میخوادباهام بکنه....مقاومت نکردم..این..این...این
من نیستم...من نیستم...من...من...جیغ خیلی بلندی زدم...خیلی...خیلی..خیلی بلند...باید ازاد شم...این من نیستم...خودمو می خوام...خو..د..مو...عصبی بودم...خیلی عصبی...مردمک چشام بنفش بود...بنفش...به انتونی نگاه کردم...اخم کرده بود...چشاش سبز خیلی خیلی روشن بود و تو شب برق میزد...پوزخندی زدم...خودمو ازاد کردم...گذاشتم شیطان کل وجودمو بگیره...کلش...اره...هه..
این...این..منم...کنترل خونم دیگه دستش نبود...دست یکی
دیگع بود....مث ی جنازه بودم...هیچ کنترلی رو خودم نداشتم ب بالا کشیده شدم...دست من نبود...یکی داشت منو بالا میکشید...