در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 23

۴ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

نامجون بعد از خاکستر شدن خونه، پسر کوچولوشو بقل گرفت و رفت داخل جنگل.
مردم این دنیا، انقدر احمقن که حتی نمیتونن فرشته هارو ببینن. اونا کورکورانه دل میشکنن و خیانت میکنن. دزدی و قتل و غارت، تهمت، فروش انسانیت.
شاید اون گوژ پشتا، فقط دوتا بال بزرگ زیر لباسشون دارن. کسی چه میدونه؟
اشک از گوشه چشم کوکی جاری شد. ولی این تازه اولش بود !!
اون بچه، توی جنگل، شاهد این بود که پدرش بالهای خودشو برید و اونارو سوزوند. خاکسترشونو توی خون یه آدم بیگناه ریخت و یه سره اون معجون شیطانی رو سر کشید.
اون شب، یک فرشته توی آتیش مرد، یک فرشته توی جنگل مرد، و یه خون آشام بدون قلب، با بیشترین حس انتقام جویی زاده شد. اون مرد، تنها فرزندشو وسط جنگل رها کرد و بعد از قتل عام تمام اون مردم کثیف، برگشت.
تمام مدت صدای جیغ و داد قربانیا از دور توی گوشهای تهیونگ زنگ میزد. وقتی نامجون برگشت،تهیونگو بقل کرد و شروع به خوندن یه
لالایی دردناک کرد. لالایی ای که مادرش براش میخوند. تهیونگ اونشب خوابید، اما 19 سال بعد، درست وقتی 20 سالش بود، بزور خون نامجونو قورت داد و بدست پدر خودش کشته شد. ( پ.ن : وقتی خون یه خون اشام تو بدن کسی باشه و بمیره ٰ زنده میشه و تبدیل به خون اشام میشه ) با وجود خونِ یه خون آشام توی سیستم بدنیش، وقتی از مرگ بیدار شد، یکی از اونا بود.
بالهای سیاه و کشیدش، از شدت درد، پیرهنشو پاره کردن و بیرون زدن. همون لحظه، نامجون با یه تبر قدیمی، بالهای تهیونگو برید. اما اونارو نسوزوند ...
قلب تهیونگ بشدت درد میکرد و سرش داشت از هجوم خاطرات و احساسات میترکید. جای زخم بالهاش میسوخت. مثل این میمونه که دستاتو ببرن !!!! خیلی دردناکه. اون پسر، تنها بود.
تنهاتر از همیشه،توی یه تاریکی سرد ....

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 23

۲۱ لایک
۴ نظر

نامجون بعد از خاکستر شدن خونه، پسر کوچولوشو بقل گرفت و رفت داخل جنگل.
مردم این دنیا، انقدر احمقن که حتی نمیتونن فرشته هارو ببینن. اونا کورکورانه دل میشکنن و خیانت میکنن. دزدی و قتل و غارت، تهمت، فروش انسانیت.
شاید اون گوژ پشتا، فقط دوتا بال بزرگ زیر لباسشون دارن. کسی چه میدونه؟
اشک از گوشه چشم کوکی جاری شد. ولی این تازه اولش بود !!
اون بچه، توی جنگل، شاهد این بود که پدرش بالهای خودشو برید و اونارو سوزوند. خاکسترشونو توی خون یه آدم بیگناه ریخت و یه سره اون معجون شیطانی رو سر کشید.
اون شب، یک فرشته توی آتیش مرد، یک فرشته توی جنگل مرد، و یه خون آشام بدون قلب، با بیشترین حس انتقام جویی زاده شد. اون مرد، تنها فرزندشو وسط جنگل رها کرد و بعد از قتل عام تمام اون مردم کثیف، برگشت.
تمام مدت صدای جیغ و داد قربانیا از دور توی گوشهای تهیونگ زنگ میزد. وقتی نامجون برگشت،تهیونگو بقل کرد و شروع به خوندن یه
لالایی دردناک کرد. لالایی ای که مادرش براش میخوند. تهیونگ اونشب خوابید، اما 19 سال بعد، درست وقتی 20 سالش بود، بزور خون نامجونو قورت داد و بدست پدر خودش کشته شد. ( پ.ن : وقتی خون یه خون اشام تو بدن کسی باشه و بمیره ٰ زنده میشه و تبدیل به خون اشام میشه ) با وجود خونِ یه خون آشام توی سیستم بدنیش، وقتی از مرگ بیدار شد، یکی از اونا بود.
بالهای سیاه و کشیدش، از شدت درد، پیرهنشو پاره کردن و بیرون زدن. همون لحظه، نامجون با یه تبر قدیمی، بالهای تهیونگو برید. اما اونارو نسوزوند ...
قلب تهیونگ بشدت درد میکرد و سرش داشت از هجوم خاطرات و احساسات میترکید. جای زخم بالهاش میسوخت. مثل این میمونه که دستاتو ببرن !!!! خیلی دردناکه. اون پسر، تنها بود.
تنهاتر از همیشه،توی یه تاریکی سرد ....