فن فیکشن نامجین پارت سوم
خودشو زد به اون راهو گفت خب اقای مغرور بگو چیکار داشتی که وسط جلسه داشتی کچلم میکردی؟؟؟
نامجون با صدایی که برای جین نااشنا بود گفت عاشق شدم جین
جین با شنیدن این جمله حس کرد تمام بدنش بی حس و ناتوان شدنمیدونست باید در مقابل حرف نامجون چی بگه تمام اینده ای که از نامجون با خودش ساخته بود با این جمله ی نامجون خاکستر شد و با باد تو هوا پخش شد
اشک های جین ناخواسته از کنار چشمش میریخت رو چمنها و باعث میشد اونا هم باغمش شریک بشن حس میکرد شکسته نمیتونست حرف بزنه فقط صدای نامجون و میشنید که از جین میخواست یه چیزی بگه نامجون با نگرانی صداش میزد در اخر گفت
جین داری گریه میکنی؟؟؟
نظرات (۲)