در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 19

۱۶ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

وارد گل فروشی شد. یه پسر خوش قیافه درحال کتاب خوندن اونجا نشسته بود. کوکی تازه بعد از ورودش فهمید اونجا فقط یه گل فروشی نیست، یه کافه پر از کتابه که اطرافش پر از گله! تم خاص خودشو داشت.
- سلام. ببخشید!
کوکی گفت. پسر جذابی که سرش تو کتاب بود، با شنیدن صدای کوکی کتابشو بست و لبخند زد. لبخند زیبایی داشت، همینطور یه
چال عمیق.
- میتونم کمکت کنم؟
- من دنبال گلی به اسم شاه پسند میگردم. شما داریدش؟
پسره اخماش رفت تو هم و سراپای کوکی رو برانداز کرد.
- واسه چی دنبالشی؟ اون خیلی کمیابه.
- پس وجود داره !
کوکی باخوشحالی گفت.
پسره سرشو به نشونه مثبت تکون داد و دستشو سمت کوکی دراز کرد:
- من "کیم نامجون" هستم. صاحب اینجا. اسم تو چیه؟
- من جئون جانگکوکم.
-اوه! اسمتو شنیدم.
کوکی خجالت زده شد. تقریبا تمام کره راجع به اون و خانوادش میدونستن. اما نامجون، اصلا باهاش بد رفتاری نکرد و تازه یه لبخند دوستانه هم بهش زد و به خوردن قهوه دعوتش کرد.
کوکی که میخواست راجع به اون گل فوضولی کنه، با کمال میل قبول کرد و روبروی نامجون نشست.
- نگفتی واسه چی دنبالشی؟ کمتر کسی میره دنبال این چیزا.
کوکی سعی کرد به در و دیوار زل بزنه.
- یه جایی درموردش خوندم.
- کجا؟
- اینترنت.
نامجون فنجون قهوشو سرکشید.
- جالبه ..
- آره خیلی! تو از کجا در موردش میدونی؟؟
کوکی با کنجکاوی پرسید.
- میشه گفت بهش فوبیا دارم!
بدن کوکی لرزید. "فوبیا؟"
- آها جالبه. میدونی از کجا میتونم گیر بیارم؟؟ آخه برای تحقیقات زیست شناسیم باید یه گیاه کمیاب انتخاب کنم.
- به نظرم دنبال یه چیز دیگه بگرد. اون گل گیرت نمیاد!

نظرات (۱۶)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 19

۲۳ لایک
۱۶ نظر

وارد گل فروشی شد. یه پسر خوش قیافه درحال کتاب خوندن اونجا نشسته بود. کوکی تازه بعد از ورودش فهمید اونجا فقط یه گل فروشی نیست، یه کافه پر از کتابه که اطرافش پر از گله! تم خاص خودشو داشت.
- سلام. ببخشید!
کوکی گفت. پسر جذابی که سرش تو کتاب بود، با شنیدن صدای کوکی کتابشو بست و لبخند زد. لبخند زیبایی داشت، همینطور یه
چال عمیق.
- میتونم کمکت کنم؟
- من دنبال گلی به اسم شاه پسند میگردم. شما داریدش؟
پسره اخماش رفت تو هم و سراپای کوکی رو برانداز کرد.
- واسه چی دنبالشی؟ اون خیلی کمیابه.
- پس وجود داره !
کوکی باخوشحالی گفت.
پسره سرشو به نشونه مثبت تکون داد و دستشو سمت کوکی دراز کرد:
- من "کیم نامجون" هستم. صاحب اینجا. اسم تو چیه؟
- من جئون جانگکوکم.
-اوه! اسمتو شنیدم.
کوکی خجالت زده شد. تقریبا تمام کره راجع به اون و خانوادش میدونستن. اما نامجون، اصلا باهاش بد رفتاری نکرد و تازه یه لبخند دوستانه هم بهش زد و به خوردن قهوه دعوتش کرد.
کوکی که میخواست راجع به اون گل فوضولی کنه، با کمال میل قبول کرد و روبروی نامجون نشست.
- نگفتی واسه چی دنبالشی؟ کمتر کسی میره دنبال این چیزا.
کوکی سعی کرد به در و دیوار زل بزنه.
- یه جایی درموردش خوندم.
- کجا؟
- اینترنت.
نامجون فنجون قهوشو سرکشید.
- جالبه ..
- آره خیلی! تو از کجا در موردش میدونی؟؟
کوکی با کنجکاوی پرسید.
- میشه گفت بهش فوبیا دارم!
بدن کوکی لرزید. "فوبیا؟"
- آها جالبه. میدونی از کجا میتونم گیر بیارم؟؟ آخه برای تحقیقات زیست شناسیم باید یه گیاه کمیاب انتخاب کنم.
- به نظرم دنبال یه چیز دیگه بگرد. اون گل گیرت نمیاد!