در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 39

۶ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

بالاخره دکتر اوه از اتاق بیرون اومد. جین تمام مدت توی پذیرش منتظر مونده بود و هر پنج دقیقه یکبار ساعت مچیشو نگاه کرده بود.
با دیدن "اوه سهون" دوست دوران دانشجوییش، لبخند زد و بلند شد ایستاد.
- چیشد؟ حالش چطوره؟
جین با نگرانی پرسید.
- وضعیتش خوب نیست. چیزای غیر ممکن زیادی میگه. ممکنه همه ی اینا دنیایی باشه که واسه خودش ساخته تا بعد از دست دادن خانوادش به اونجا پناه ببره. چیزایی که اول خواب بودن و ضمیر ناخودآگاه اون، بهشون جون بخشیده.
جین نتونست هیچی بگه. فقط احساس کرد دنیا داره دور سرش میچرخه. دستشو گرفت به دیوار و تعادلش بهم خورد.
- خوبی؟
سهون گفت و زیر شونه های جینو گرفت.
خوب؟ کوکی خانواده ی جین بود. آرزو داشت که سهون وقتی از اون در میاد بیرون فقط بهش بگه که اشتباه میکرده. ولی هیچی اونطوری که تو میخوای پیش نمیره، زندگی همیشه یه راهی واسه خراب کردن حال خوشت پیدا میکنه.
- خوبم، باید چیکار کنم .. ؟
جین گفت و دستای سردشو گذاشت توی جیب شلوارش.
- بهتره بمونه. شاید یه مدت از همه چی دور بشه واسش بهتر باشه.
- بمونه؟ نه! من نمیذارم! اون نباید تنها بمونه.
- جین! این تخصص منه! ( زارت !!! -_- ) بزار کارمو بکنم.
جین احساس ضعف میکرد. با ناراحتی سرشو تکون داد. فقط میخواست حال کوکی خوب شه. ازینکه نتونسته بود خوب ازش مراقبت کنه، قلبش درد گرفت و وجدانش مور مور شد.
- میرم باهاش خدافظی کنم.
اینو گفت و از سهون جدا شد. سمت اتاقی رفت که کوکی اونجا منتظر بود.
وقتی وارد شد، کوکی رو دید که کیفشو انداخته رو کولش و نشسته روی صندلی.
با دیدن جین لبخندی زد و روی پاش ایستاد و گفت:
- بریم؟
قامت کشیده و هیکل ورزیدش، تلخندی روی لبهای جین نشوند. یاد اولین روزی که اونو دیده بود افتاد. پسر لاغری که توسط دوتا سرباز کشیده میشد و حتی بزور نفس میکشید. جین تونسته بود به اون جسد، روح ببخشه. ولی الان باید ترکش میکرد.
- کوکی ..
کوکی راه افتاد سمت جین و خواست از در خارج شه ولی جین درو بست.
- بشین باید باهم حرف بزنیم.
- چرا؟ میریم خونه حرف میزنیم.
و دوباره سعی کرد خارج شه.
اینبار جین شونه هاشو گرفت و برش گردوند سر جاش.

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 39

۲۶ لایک
۶ نظر

بالاخره دکتر اوه از اتاق بیرون اومد. جین تمام مدت توی پذیرش منتظر مونده بود و هر پنج دقیقه یکبار ساعت مچیشو نگاه کرده بود.
با دیدن "اوه سهون" دوست دوران دانشجوییش، لبخند زد و بلند شد ایستاد.
- چیشد؟ حالش چطوره؟
جین با نگرانی پرسید.
- وضعیتش خوب نیست. چیزای غیر ممکن زیادی میگه. ممکنه همه ی اینا دنیایی باشه که واسه خودش ساخته تا بعد از دست دادن خانوادش به اونجا پناه ببره. چیزایی که اول خواب بودن و ضمیر ناخودآگاه اون، بهشون جون بخشیده.
جین نتونست هیچی بگه. فقط احساس کرد دنیا داره دور سرش میچرخه. دستشو گرفت به دیوار و تعادلش بهم خورد.
- خوبی؟
سهون گفت و زیر شونه های جینو گرفت.
خوب؟ کوکی خانواده ی جین بود. آرزو داشت که سهون وقتی از اون در میاد بیرون فقط بهش بگه که اشتباه میکرده. ولی هیچی اونطوری که تو میخوای پیش نمیره، زندگی همیشه یه راهی واسه خراب کردن حال خوشت پیدا میکنه.
- خوبم، باید چیکار کنم .. ؟
جین گفت و دستای سردشو گذاشت توی جیب شلوارش.
- بهتره بمونه. شاید یه مدت از همه چی دور بشه واسش بهتر باشه.
- بمونه؟ نه! من نمیذارم! اون نباید تنها بمونه.
- جین! این تخصص منه! ( زارت !!! -_- ) بزار کارمو بکنم.
جین احساس ضعف میکرد. با ناراحتی سرشو تکون داد. فقط میخواست حال کوکی خوب شه. ازینکه نتونسته بود خوب ازش مراقبت کنه، قلبش درد گرفت و وجدانش مور مور شد.
- میرم باهاش خدافظی کنم.
اینو گفت و از سهون جدا شد. سمت اتاقی رفت که کوکی اونجا منتظر بود.
وقتی وارد شد، کوکی رو دید که کیفشو انداخته رو کولش و نشسته روی صندلی.
با دیدن جین لبخندی زد و روی پاش ایستاد و گفت:
- بریم؟
قامت کشیده و هیکل ورزیدش، تلخندی روی لبهای جین نشوند. یاد اولین روزی که اونو دیده بود افتاد. پسر لاغری که توسط دوتا سرباز کشیده میشد و حتی بزور نفس میکشید. جین تونسته بود به اون جسد، روح ببخشه. ولی الان باید ترکش میکرد.
- کوکی ..
کوکی راه افتاد سمت جین و خواست از در خارج شه ولی جین درو بست.
- بشین باید باهم حرف بزنیم.
- چرا؟ میریم خونه حرف میزنیم.
و دوباره سعی کرد خارج شه.
اینبار جین شونه هاشو گرفت و برش گردوند سر جاش.