در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۴۰

۱۲ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*رای از جا بلند شد و در حالیکه سرش گیج میرفت، کف دستشو روی پیشونیش گذاشت و سمت در رفت و با عجله از اتاق بیرون رفت ،
-n- بابـ....رای!
* رای از پله ها پایین آمد ، اما کسی ، داخل خانه نبود،
ناکا چون لباسهاش به همون کیمونویی که از قبل به تن داشت، برگشته بود،
نتونست به سرعت خودشو به طبقه پایین برسونه،
...رای سمت در رفت و درکشویی رو کنار داد،و خواست با عجله بیرون بدوه،اما جلوی در پاش به لبه چوبیه پا دری گیر کرد و افتاد،
و چند لحظه گذشت تا تونست بشینه بعد دستشو روی در گذاشت تا به کمک در بلند بشه،
وقتی سرشو بالا گرفت و..‌‌. مه غلیظی که اطرافش رو گرفته بود ، دید،در حالیکه
سرگیجه شدیدی داشت و نمیتونست روی پاهاش بایسته، به کمک در ایستاد و به جلو خم شد
ناکا سمتش آمد و گفت: رای ...موضوع چیه؟...
* رای سرشو پایین انداخت و با بغض گفت: چرا کسی نیست؟
* ناکا کمی فکرکرد و گفت: اِممم ،کیهیرو و هاروئه گفتن میرن خونه ٔ تو ،... آیرا و اوهاتان ...آم میناکو، حتماً اونها هم رفتن اونجا، اما نمیدونم تاکنو و یاکی کجا رفتن؟!...احتمالاً همین اطرافن...
/*ناکا به رای نگاه کرد و وقتی دید داره گریه میکنه،
گفت: میدونم میخوای تمام این سالهایی که نتونستی اشک بریزی رو جبران کنی اما ، الان حداقل یه دلیل برای گریه کردن باید داشته باشی،‌...رای برای چی گریه میکنی؟
-r-اون احمق نبودِ بالهاشو چطور تحمل میکنه،...چرا من متوجه نشدم...فکر کردم زخمش سطحیه
* ناکا با ناراحتی گفت: بدون بالهاش مگه چی میشه؟
* رای دست ناکا رو گرفت: من به غذا احتیاج دارم ناکا...حالا که گارا نیست گمونم بتونم برم به غار...بالهای یاکی و روح های درونتو بر میگردونم،
اما با این ضعف نمیتونم ...
* ناکا کمی فکر کرد و گفت: لازم نیست تا غار بری، گارا هم غذای خودشو از جنگل آئوکی گاهارا تامین میکرد، من برات یکی از اونها رو میارم
...اما کاش نیازی به خوردن انسانها نداشتی...چرا وقتی تونستی منو انسان کنی، خودت رو تبدیل به انسان نمیکنی؟!
* رای با عصبانیت گفت: من نمیخوام از انسانهای بیگناه اینجا بخورم از انسان شدن هم بیزارم،
تبدیل کردن تو هم به انسان ... آه، راستش،
...وقتی بتونم، دوباره هویت اصلیتو بهت برمیگردونم،
...حالا که کایدا کنارم نیست، نمیخوام پیر و فَرتوت شدن تو رو هم ببینم،
نمیذارم عمر کوتاه انسانها تو رو ازم بگیره...
ادامه دارد

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۴۰

۱۵ لایک
۱۲ نظر

*رای از جا بلند شد و در حالیکه سرش گیج میرفت، کف دستشو روی پیشونیش گذاشت و سمت در رفت و با عجله از اتاق بیرون رفت ،
-n- بابـ....رای!
* رای از پله ها پایین آمد ، اما کسی ، داخل خانه نبود،
ناکا چون لباسهاش به همون کیمونویی که از قبل به تن داشت، برگشته بود،
نتونست به سرعت خودشو به طبقه پایین برسونه،
...رای سمت در رفت و درکشویی رو کنار داد،و خواست با عجله بیرون بدوه،اما جلوی در پاش به لبه چوبیه پا دری گیر کرد و افتاد،
و چند لحظه گذشت تا تونست بشینه بعد دستشو روی در گذاشت تا به کمک در بلند بشه،
وقتی سرشو بالا گرفت و..‌‌. مه غلیظی که اطرافش رو گرفته بود ، دید،در حالیکه
سرگیجه شدیدی داشت و نمیتونست روی پاهاش بایسته، به کمک در ایستاد و به جلو خم شد
ناکا سمتش آمد و گفت: رای ...موضوع چیه؟...
* رای سرشو پایین انداخت و با بغض گفت: چرا کسی نیست؟
* ناکا کمی فکرکرد و گفت: اِممم ،کیهیرو و هاروئه گفتن میرن خونه ٔ تو ،... آیرا و اوهاتان ...آم میناکو، حتماً اونها هم رفتن اونجا، اما نمیدونم تاکنو و یاکی کجا رفتن؟!...احتمالاً همین اطرافن...
/*ناکا به رای نگاه کرد و وقتی دید داره گریه میکنه،
گفت: میدونم میخوای تمام این سالهایی که نتونستی اشک بریزی رو جبران کنی اما ، الان حداقل یه دلیل برای گریه کردن باید داشته باشی،‌...رای برای چی گریه میکنی؟
-r-اون احمق نبودِ بالهاشو چطور تحمل میکنه،...چرا من متوجه نشدم...فکر کردم زخمش سطحیه
* ناکا با ناراحتی گفت: بدون بالهاش مگه چی میشه؟
* رای دست ناکا رو گرفت: من به غذا احتیاج دارم ناکا...حالا که گارا نیست گمونم بتونم برم به غار...بالهای یاکی و روح های درونتو بر میگردونم،
اما با این ضعف نمیتونم ...
* ناکا کمی فکر کرد و گفت: لازم نیست تا غار بری، گارا هم غذای خودشو از جنگل آئوکی گاهارا تامین میکرد، من برات یکی از اونها رو میارم
...اما کاش نیازی به خوردن انسانها نداشتی...چرا وقتی تونستی منو انسان کنی، خودت رو تبدیل به انسان نمیکنی؟!
* رای با عصبانیت گفت: من نمیخوام از انسانهای بیگناه اینجا بخورم از انسان شدن هم بیزارم،
تبدیل کردن تو هم به انسان ... آه، راستش،
...وقتی بتونم، دوباره هویت اصلیتو بهت برمیگردونم،
...حالا که کایدا کنارم نیست، نمیخوام پیر و فَرتوت شدن تو رو هم ببینم،
نمیذارم عمر کوتاه انسانها تو رو ازم بگیره...
ادامه دارد