در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 35

۱۲ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

کوکی بشدت نیاز به گریه داشت. اما سعی میکرد خودشو نگه داره. پتو رو کشید رو سرش. یه دست، پتو رو از روی سرش کشید پایین.
کوکی چشماشو سفت بهمدیگه فشار میداد. از ترس اینکه اون دختره باشه، بدنش میلرزید.
ولی با احساس دست سردی که روی پیشونیش نشست، نفسشو رها کرد و آروم چشماشو باز کرد. تهیونگ کنارش دراز کشید بود و دستشو زده بود زیر سرش.
- من دیدمش.
وی گفت. همین جملش، مثل آبی بود که ریختن رو آتیش قلب کوکی. کوکی اصلا تو موقعیتی نبود که بگه چرا نیومدی جلوی جین همینارو بهم بگی. واسه همین فقط تونست دستاشو بندازه دور کمر سرد تهیونگ و خودشو بچسبونه به سینش.
اشکاش جاری شدن و کم کم تیشرت تهیونگو خیس کردن. تهیونگ دستشو روی سرکوکی گذاشته بود و نوازشش میکرد. به موهاش بوسه ای زد و از خودش جداش کرد.
- هر وقت فک کردی کسی دوست نداره، بدون من همیشه اینجام.
اینو وقتی گفت که به چشمای اشکی کوکی خیره بود.
قلب خسته ی کوکی، تپیدن گرفت و لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت. "یعنی دوسم داره؟"
یه لبخند کوچولو توی بدترین شرایط، میتونه یه جرقه باشه. جرقه ای برای شروع احساسات خوب، به کسی که تونسته اون
لبخندو روی صورتت بیاره !
اما اگه از قبل عاشقش باشی، زندگیت بهندیگه گره میخوره و نمیتونی دوباره عاشقش نباشی !!
تهیونگ متقابلا به کوکی لبخند زد. این لبخندش، با قبلیا فرق داشت. انگار اونا مصنوعی بودن، یا فقط واسه نشون دادن خونسردیش روی لباش مینشستن. اما این یکی، فرق داشت. مهم نیس چه فرقی. کوکی لبخندشو جمع کرد و به لبای سرخ تهیونگ خیره شد.
دفعه ی اول، درست نفهمیده بود چه طعمی میدن. خودشم نمیفهمید میخواد چیکار کنه، فقط میدونست میخاد قاتل خانوادشو
ببوسه. اونم طوری که لبهاشو به خون بندازه !
( این قسمتو خودم کم کردم به دلایلی )

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 35

۲۲ لایک
۱۲ نظر

کوکی بشدت نیاز به گریه داشت. اما سعی میکرد خودشو نگه داره. پتو رو کشید رو سرش. یه دست، پتو رو از روی سرش کشید پایین.
کوکی چشماشو سفت بهمدیگه فشار میداد. از ترس اینکه اون دختره باشه، بدنش میلرزید.
ولی با احساس دست سردی که روی پیشونیش نشست، نفسشو رها کرد و آروم چشماشو باز کرد. تهیونگ کنارش دراز کشید بود و دستشو زده بود زیر سرش.
- من دیدمش.
وی گفت. همین جملش، مثل آبی بود که ریختن رو آتیش قلب کوکی. کوکی اصلا تو موقعیتی نبود که بگه چرا نیومدی جلوی جین همینارو بهم بگی. واسه همین فقط تونست دستاشو بندازه دور کمر سرد تهیونگ و خودشو بچسبونه به سینش.
اشکاش جاری شدن و کم کم تیشرت تهیونگو خیس کردن. تهیونگ دستشو روی سرکوکی گذاشته بود و نوازشش میکرد. به موهاش بوسه ای زد و از خودش جداش کرد.
- هر وقت فک کردی کسی دوست نداره، بدون من همیشه اینجام.
اینو وقتی گفت که به چشمای اشکی کوکی خیره بود.
قلب خسته ی کوکی، تپیدن گرفت و لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت. "یعنی دوسم داره؟"
یه لبخند کوچولو توی بدترین شرایط، میتونه یه جرقه باشه. جرقه ای برای شروع احساسات خوب، به کسی که تونسته اون
لبخندو روی صورتت بیاره !
اما اگه از قبل عاشقش باشی، زندگیت بهندیگه گره میخوره و نمیتونی دوباره عاشقش نباشی !!
تهیونگ متقابلا به کوکی لبخند زد. این لبخندش، با قبلیا فرق داشت. انگار اونا مصنوعی بودن، یا فقط واسه نشون دادن خونسردیش روی لباش مینشستن. اما این یکی، فرق داشت. مهم نیس چه فرقی. کوکی لبخندشو جمع کرد و به لبای سرخ تهیونگ خیره شد.
دفعه ی اول، درست نفهمیده بود چه طعمی میدن. خودشم نمیفهمید میخواد چیکار کنه، فقط میدونست میخاد قاتل خانوادشو
ببوسه. اونم طوری که لبهاشو به خون بندازه !
( این قسمتو خودم کم کردم به دلایلی )