در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت 838 پرواز(خلاصه در توضیحات)

۸ نظر
گزارش تخلف
♥♥.::☆aida☆::.♥♥
♥♥.::☆aida☆::.♥♥

(گزارش ممنوع)
(لایک و کامنت)
شروع میشه با چکور که توبقله سوراجه
سورج میخواد بگه دوست دارم که ادم کمال و میبینه و چکور وازبقلش پرت میکنه اونور وبه چکور میگه تو داری چیکار میکنی(مثلا دوسش نداره)چکور متعجب میشه و فکر میکنه سورج دوسش نداره بعد سورج به چکور میگه مگه من نگفتم دوست ندارم مگه من نگفتم نزدیکم نیا و حرفای نیش دار به چکور میزنه سورج به ویوان زنگ میزنه و جواب نمیده و به جاش یه پیام میده که اگر دید سریع بهش زنگ بزنه ایملی از راه میرسه و میگه ویوان خیلی وقته رفته و خبری ازش نیست سورج به ایملی میگه نگران نباش ویوان لاکنوست ایملی میگه برای چی رفته سورج میگه واسه یه کار فوری سورج از کنار ایملی میگذره و میگه چرا خبری از ویوان نیست میترسم کمال نارایان داره با تلفن حرف میزنه و میگه مراقبه بچه ها باشید که در نرن سوراج داره راه میره که ایملی جلوشو میگیره و میگه سورج من میترسم اون بی خبر از من رفت سورج میگه وای ایملی سرم رفت از غر غرآت جای اون خیلی ام خوبه ایملی حرف سورج و قطع میکنه و میگه سورح بسه اینقدر دروغ نگو بگ ویوان کجاست و سورج همه چیز و به ایملی میگع و میگه ویوان رفته پیش بچه ها و نجاتشون بده ایملی میگه سورج تو اونو فرستادی اگر بکشنش چی؟ بخش آخرش سورج جلوی چکور زانو زده و میگه باهام ازدواج کن و هر دو همو بقل میکنن:)

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

قسمت 838 پرواز(خلاصه در توضیحات)

۱۷ لایک
۸ نظر

(گزارش ممنوع)
(لایک و کامنت)
شروع میشه با چکور که توبقله سوراجه
سورج میخواد بگه دوست دارم که ادم کمال و میبینه و چکور وازبقلش پرت میکنه اونور وبه چکور میگه تو داری چیکار میکنی(مثلا دوسش نداره)چکور متعجب میشه و فکر میکنه سورج دوسش نداره بعد سورج به چکور میگه مگه من نگفتم دوست ندارم مگه من نگفتم نزدیکم نیا و حرفای نیش دار به چکور میزنه سورج به ویوان زنگ میزنه و جواب نمیده و به جاش یه پیام میده که اگر دید سریع بهش زنگ بزنه ایملی از راه میرسه و میگه ویوان خیلی وقته رفته و خبری ازش نیست سورج به ایملی میگه نگران نباش ویوان لاکنوست ایملی میگه برای چی رفته سورج میگه واسه یه کار فوری سورج از کنار ایملی میگذره و میگه چرا خبری از ویوان نیست میترسم کمال نارایان داره با تلفن حرف میزنه و میگه مراقبه بچه ها باشید که در نرن سوراج داره راه میره که ایملی جلوشو میگیره و میگه سورج من میترسم اون بی خبر از من رفت سورج میگه وای ایملی سرم رفت از غر غرآت جای اون خیلی ام خوبه ایملی حرف سورج و قطع میکنه و میگه سورح بسه اینقدر دروغ نگو بگ ویوان کجاست و سورج همه چیز و به ایملی میگع و میگه ویوان رفته پیش بچه ها و نجاتشون بده ایملی میگه سورج تو اونو فرستادی اگر بکشنش چی؟ بخش آخرش سورج جلوی چکور زانو زده و میگه باهام ازدواج کن و هر دو همو بقل میکنن:)

ورزشی