فن فیکشن نامجین پارت ششم
راه نیم ساعته رو دوساعت طول کشید تا برسه گوشیشم خاموش کرد تا نامجون نتونه باهاش تماس بگیره و بهش استرس وارد کنه ک عجله کن
جین به حالت ذوق و شوق نامجون فکر میکرد صداش پر خوشحالی بود خوشبحال اون کسی که نامجون عاشقش شده اون خوشبخت ترین ادم روی زمین میشه
اینا جملاتی بود که جین با خودش تکرار میکرد و باز هم نزدیک بود که گریه اش بگیره ولی خودش و که نزدیک کافه دید به خودش مسلط شد و با یه نفس عمیق رفت داخل ولی با دیدن نامجون و اون لبخندش که باعث میشد چال صورتش معلوم بشه تمام تلاشاش واسه مسلط بودن از بین رفت باز هم غمگین شد نامجون جلو اومد و گفت چرا گوشیت خاموشه؟
چقدر دیر کردی
جین با یه کلمه ی معذرت میخوام سرو تهشو هم اوورد و رفت سمت میزی که نامجون روش نشسته بود
نظرات