در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان:دختری از جنس بلور

۷ نظر
گزارش تخلف
*ST@R* GIRL*
*ST@R* GIRL*

(قسمت 2)
صبح با تکان هایی چشمام رو باز کردم :هووووم؟؟(نیما در حالی که روی تختم دولا شده بود واسمم رو با صدای اهسته صدا می زد:)نیکتا؟؟ بلندشو دیگه مگه نمی خواستی کارهارو انجام بدیم؟
-:ها؟چرا.(روی تخت نشستم ودر حالی که چشمام بسته بود گفتم:) مامان و بابا رفتن ؟؟
-:اره ...زود پاشو دیگه.
-:باشه(بعداز شستن دست و صورتم به سمت اشپزخونه رفتم :)نیما صبحانه خوردی ؟
-:نه...وایستادم تو هم بیدارشی باهم بخوریم.
-:میسی داداشی (و به سمت یخچال رفتم تا صبحانه رو اماده کنم .بعداز کلی فکر کردن تصمیم گرفتم یه املت توپ بزنیم به بدن)
به سمت میز رفتم .نیما که میز و دید گل از گلش شکفت :آخ جان دسته گلت درد نکنه ابجی جونم.(لبخندی به روش پاشیدم و گفتم :خواهش میکنم بیا زودبخوریم که کلی کار سرمون ریخته.
-:باشه
بعداز خوردن چای صحبانه .دست بکار شدیم به تمیز کردن خانه ...داشتم میزتلویزیون رو گرد گیری می کردم که...نفسم بیدار شد. به سمتش رفتم با چشمای نازش بهم خیره شد و لبخند زد .لبخندی بروش پاشیدم و گفتم :سلام نفس آبجی ...صبحت بخیر باشه .(خندش عمیق تر شد که لثه های بی دندونش خود نمایی کرد:)نیما؟؟ اگه کارت تموم شده بیا نفس و برش دار من هنوز کار دارم (با خوشحالی گفت:)بیدار شده؟؟؟اومدم. (سریع خودش روبه سالن رسوند وبه سمت نفس که روی ننواش دراز کشیده بود خم شد)
نیما:به به نفس خودم بیدارشد؟
(دست برد که بغلش کنه که سریع گفتم :) دست نزن دستات کثیفه اول برو بشورشون.(با تمام سرعتش به سمت رو شویی رفت و دستاش رو شست و اومد سمتمون.(نفس که لبخند نیما رو دید خندید )
نیما:بدو بیا قشنگم (وبغلش کرد)
.سلام به دوستان خوبم امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد و اینکه .بخاطر بعضی علائم نگارشی معذرت می خوام چون با وُرد نمیتونم ویرگول و ...بزارم .امیدوارم شما خودتون به بزرگی خودتون ببخشید.
لطفا نظر یادتون نره :)

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

رمان:دختری از جنس بلور

۹ لایک
۷ نظر

(قسمت 2)
صبح با تکان هایی چشمام رو باز کردم :هووووم؟؟(نیما در حالی که روی تختم دولا شده بود واسمم رو با صدای اهسته صدا می زد:)نیکتا؟؟ بلندشو دیگه مگه نمی خواستی کارهارو انجام بدیم؟
-:ها؟چرا.(روی تخت نشستم ودر حالی که چشمام بسته بود گفتم:) مامان و بابا رفتن ؟؟
-:اره ...زود پاشو دیگه.
-:باشه(بعداز شستن دست و صورتم به سمت اشپزخونه رفتم :)نیما صبحانه خوردی ؟
-:نه...وایستادم تو هم بیدارشی باهم بخوریم.
-:میسی داداشی (و به سمت یخچال رفتم تا صبحانه رو اماده کنم .بعداز کلی فکر کردن تصمیم گرفتم یه املت توپ بزنیم به بدن)
به سمت میز رفتم .نیما که میز و دید گل از گلش شکفت :آخ جان دسته گلت درد نکنه ابجی جونم.(لبخندی به روش پاشیدم و گفتم :خواهش میکنم بیا زودبخوریم که کلی کار سرمون ریخته.
-:باشه
بعداز خوردن چای صحبانه .دست بکار شدیم به تمیز کردن خانه ...داشتم میزتلویزیون رو گرد گیری می کردم که...نفسم بیدار شد. به سمتش رفتم با چشمای نازش بهم خیره شد و لبخند زد .لبخندی بروش پاشیدم و گفتم :سلام نفس آبجی ...صبحت بخیر باشه .(خندش عمیق تر شد که لثه های بی دندونش خود نمایی کرد:)نیما؟؟ اگه کارت تموم شده بیا نفس و برش دار من هنوز کار دارم (با خوشحالی گفت:)بیدار شده؟؟؟اومدم. (سریع خودش روبه سالن رسوند وبه سمت نفس که روی ننواش دراز کشیده بود خم شد)
نیما:به به نفس خودم بیدارشد؟
(دست برد که بغلش کنه که سریع گفتم :) دست نزن دستات کثیفه اول برو بشورشون.(با تمام سرعتش به سمت رو شویی رفت و دستاش رو شست و اومد سمتمون.(نفس که لبخند نیما رو دید خندید )
نیما:بدو بیا قشنگم (وبغلش کرد)
.سلام به دوستان خوبم امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد و اینکه .بخاطر بعضی علائم نگارشی معذرت می خوام چون با وُرد نمیتونم ویرگول و ...بزارم .امیدوارم شما خودتون به بزرگی خودتون ببخشید.
لطفا نظر یادتون نره :)