در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۲۵۳

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*یاکی به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: ناکا من هنوز مَنگم،... آیرا و اومینا- سنسی کجان؟!
* ناکا همینطور که سرش رو روی کمر یاکی گذاشته بود، دستاشو جلوی کمر یاکی اورد و حلقه کرد: من هیچکدوم از این چیزها رو نمیخواستم...اما مجبور شدم دروغایی بگم که حتی یه ذره شونم ،واقعیت نداره،
*یاکی به روبروش نگاه کرد، و صبر کرد تا ناکا حرفهاشو بزنه، چون میدونست خیلی کم پیش می اومد،
ناکا بخواد درد دل کنه، اما الان افکارش بهم ریخته و غمگین بود،
*اشک از چشمهای ناکا پایین ریخت و بعد از چند لحظه ادامه داد: وقتی تو اون طور در مورد رای فکر کردی من خیلی عصبانی و ناراحت شدم،
اما...خودم برای اینکه گارا رو فریب بدم همون حرفها رو در مورد رای زدم،
شاید این چیزایی که میگم ، ناراحتت کنه، اما من هرچقدر هم عاشقِ تو باشم ،
نمیتونم غمی که از رفتن رای تو دلمِ تسکین بدم،
من خیلی دوست دارم، یاکی ،
تمام وجودم به تو گره خورده، اما با این غم چطور باید کنار بیام؟
شاید،آیرا و آتسوکو هم دیگه برنگردن،
من هرچقدر هم زمان بگذره، قوی نمیشم، من دیگه کسی رو جز تو ندارم،
* یاکی دستهای ناکا رو توی دستهاش گرفت و بعد از چند لحظه سمت ناکا چرخید: ما قرار گذاشتیم تا باهم پرواز کنیم، یادت که هست،
*و با دستش اشکهای ناکا رو پاک کرد: تو ضعیف نیستی ناکا، دوست داشتن دیگران ضعف نیست، عزیزم...اینکه میبینم همسرم اینقدر مهربونه،خوشحالم میکنه
* بعد یاکی خم شد و سر ناکا رو بوسید و همونطور چند لحظه مکث کرد،
تو همین موقع صدای تق تق در اومد،
یاکی سرش رو بالا گرفت و ناکا عقب رفت و با خوشحالی گفت:حتماً آیرا و آتسوکو هستن، با چه سرعتی، خودشونو رسوندن!
-y- ولی... اگه اونا بودن که در نمیزدن!
* ناکا جلوی در رفت و درو باز کرد و خدمتکار زنی رو که لباس چین دار پیشخدمتی تنش بود، روبروش دید، و چشمهاش از تعجب گرد شد، بعد بیرون رفت و به اطراف نگاه کرد،
- خانمی داخل باغ منتظر شما هستن، گفتن میخوان تنها با شما ملاقات کنن،
...با من امری ندارین...
*ناکا بلافاصله پرسید، شما چطور در مورد ما کنجکاو نیستین؟!
*خدمتکار به ناکا خیره شد: متوجه منظورتون نشدم
ناکا خواست بازوی خدمتکار رو بگیره، که دستش از میان بدن اون رد شد،
،خدمتکار به ناکا نگاه کرد: ما جسم نداریم، ما روحهای تسخیر شده برای این خونه هستیم،
ادامه نظرات

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۲۵۳

۱۸ لایک
۵ نظر

*یاکی به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: ناکا من هنوز مَنگم،... آیرا و اومینا- سنسی کجان؟!
* ناکا همینطور که سرش رو روی کمر یاکی گذاشته بود، دستاشو جلوی کمر یاکی اورد و حلقه کرد: من هیچکدوم از این چیزها رو نمیخواستم...اما مجبور شدم دروغایی بگم که حتی یه ذره شونم ،واقعیت نداره،
*یاکی به روبروش نگاه کرد، و صبر کرد تا ناکا حرفهاشو بزنه، چون میدونست خیلی کم پیش می اومد،
ناکا بخواد درد دل کنه، اما الان افکارش بهم ریخته و غمگین بود،
*اشک از چشمهای ناکا پایین ریخت و بعد از چند لحظه ادامه داد: وقتی تو اون طور در مورد رای فکر کردی من خیلی عصبانی و ناراحت شدم،
اما...خودم برای اینکه گارا رو فریب بدم همون حرفها رو در مورد رای زدم،
شاید این چیزایی که میگم ، ناراحتت کنه، اما من هرچقدر هم عاشقِ تو باشم ،
نمیتونم غمی که از رفتن رای تو دلمِ تسکین بدم،
من خیلی دوست دارم، یاکی ،
تمام وجودم به تو گره خورده، اما با این غم چطور باید کنار بیام؟
شاید،آیرا و آتسوکو هم دیگه برنگردن،
من هرچقدر هم زمان بگذره، قوی نمیشم، من دیگه کسی رو جز تو ندارم،
* یاکی دستهای ناکا رو توی دستهاش گرفت و بعد از چند لحظه سمت ناکا چرخید: ما قرار گذاشتیم تا باهم پرواز کنیم، یادت که هست،
*و با دستش اشکهای ناکا رو پاک کرد: تو ضعیف نیستی ناکا، دوست داشتن دیگران ضعف نیست، عزیزم...اینکه میبینم همسرم اینقدر مهربونه،خوشحالم میکنه
* بعد یاکی خم شد و سر ناکا رو بوسید و همونطور چند لحظه مکث کرد،
تو همین موقع صدای تق تق در اومد،
یاکی سرش رو بالا گرفت و ناکا عقب رفت و با خوشحالی گفت:حتماً آیرا و آتسوکو هستن، با چه سرعتی، خودشونو رسوندن!
-y- ولی... اگه اونا بودن که در نمیزدن!
* ناکا جلوی در رفت و درو باز کرد و خدمتکار زنی رو که لباس چین دار پیشخدمتی تنش بود، روبروش دید، و چشمهاش از تعجب گرد شد، بعد بیرون رفت و به اطراف نگاه کرد،
- خانمی داخل باغ منتظر شما هستن، گفتن میخوان تنها با شما ملاقات کنن،
...با من امری ندارین...
*ناکا بلافاصله پرسید، شما چطور در مورد ما کنجکاو نیستین؟!
*خدمتکار به ناکا خیره شد: متوجه منظورتون نشدم
ناکا خواست بازوی خدمتکار رو بگیره، که دستش از میان بدن اون رد شد،
،خدمتکار به ناکا نگاه کرد: ما جسم نداریم، ما روحهای تسخیر شده برای این خونه هستیم،
ادامه نظرات