در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۷

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* همینطور که سرم روی زانوهام بود، برای لحظه ای چُرتم برد...و خواب دیدم بچه کوچکی هستم که تو باغ و میان گلها مشغول بازی ام ...
و سعی میکردم از کسی که داشتم باهاش بازی میکردم ، خودمو پنهان کنم ،
...برای همین پشت بوته های گل قایم شدم و هر از چند گاهی از لابلای شاخه ها به بیرون سرک کشیدم تا مطمئن بشم این اطراف نیست...یه مدت که گذشت میان بوته ها نشستم و از خودم پرسیدم: دارم با کی بازی میکنم؟...
* و یدفعه حواسم به موهام که روی شونه ام ریخته بود...و رنگشون تیره نبود جلب شد،...یادم نمی اومد چرا موهام روشن شده بود...که یدفعه میان نور دستی رو دیدم که سمتم اومد و صورتمو لمس کرد...نور نمیذاشت صورتشو ببینم...برای همین گفتم : کی هستی؟ !
* دست عقب رفت : به همین زودی فراموشم کردی ، ناکا؟!
...دیگه برادرت رو یادت نمیاد؟!
* هاج و واج به نور خیره شدم و بی اختیار اشکهام سرازیر شد...
اما قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم ، یهو با صدای تق تق محکم درِ پشت سرم ، چُرتم پاره شد... و بلافاصله از جا بلند شدم و در رو باز کردم ...و یاکی رو دیدم که دستشو جلوی دهانش گذاشته بود و با صورتی عرق کرده لحظه ای نگاهم کرد و با عجله سمت توالت رفت و درشو کنار داد و شروع به استفراغ کرد...لباسهای شیک امروزی پوشیده بود...و مشخص بود که تصمیم داره همه ٔ خواسته هامو عملی کنه ...
با صدای سرفه هاش ، نزدیکش رفتم و کنارش نشستم و کمرش رو مالش دادم ... حرفهای دکتر هُو دوباره به سرم هجوم اوردن «وقتی اوق میزنه...حتماً علتش نمیتونه فقط مریضی باشه...البته این موارد نادره ... ولی تو این دوره زمونه همه چیز ممکنه »
/* حتی یه کلمه از حرفهای دکتر هو درمورد یاکی برام واضح نبود و معنیشو درک نمی کردم ...
* با ناراحتی گفتم : یاکی ...تو ... چیزی رو ازم مخفی میکنی ! ؟
ادامه نظرات

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۷

۲۲ لایک
۵ نظر

* همینطور که سرم روی زانوهام بود، برای لحظه ای چُرتم برد...و خواب دیدم بچه کوچکی هستم که تو باغ و میان گلها مشغول بازی ام ...
و سعی میکردم از کسی که داشتم باهاش بازی میکردم ، خودمو پنهان کنم ،
...برای همین پشت بوته های گل قایم شدم و هر از چند گاهی از لابلای شاخه ها به بیرون سرک کشیدم تا مطمئن بشم این اطراف نیست...یه مدت که گذشت میان بوته ها نشستم و از خودم پرسیدم: دارم با کی بازی میکنم؟...
* و یدفعه حواسم به موهام که روی شونه ام ریخته بود...و رنگشون تیره نبود جلب شد،...یادم نمی اومد چرا موهام روشن شده بود...که یدفعه میان نور دستی رو دیدم که سمتم اومد و صورتمو لمس کرد...نور نمیذاشت صورتشو ببینم...برای همین گفتم : کی هستی؟ !
* دست عقب رفت : به همین زودی فراموشم کردی ، ناکا؟!
...دیگه برادرت رو یادت نمیاد؟!
* هاج و واج به نور خیره شدم و بی اختیار اشکهام سرازیر شد...
اما قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم ، یهو با صدای تق تق محکم درِ پشت سرم ، چُرتم پاره شد... و بلافاصله از جا بلند شدم و در رو باز کردم ...و یاکی رو دیدم که دستشو جلوی دهانش گذاشته بود و با صورتی عرق کرده لحظه ای نگاهم کرد و با عجله سمت توالت رفت و درشو کنار داد و شروع به استفراغ کرد...لباسهای شیک امروزی پوشیده بود...و مشخص بود که تصمیم داره همه ٔ خواسته هامو عملی کنه ...
با صدای سرفه هاش ، نزدیکش رفتم و کنارش نشستم و کمرش رو مالش دادم ... حرفهای دکتر هُو دوباره به سرم هجوم اوردن «وقتی اوق میزنه...حتماً علتش نمیتونه فقط مریضی باشه...البته این موارد نادره ... ولی تو این دوره زمونه همه چیز ممکنه »
/* حتی یه کلمه از حرفهای دکتر هو درمورد یاکی برام واضح نبود و معنیشو درک نمی کردم ...
* با ناراحتی گفتم : یاکی ...تو ... چیزی رو ازم مخفی میکنی ! ؟
ادامه نظرات