در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۷۲

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

جنبه داری‌ بخون
بیدار که شدم، داخل اتاقم بودم، با عجله از پله ها پایین اومدم، و اطراف رو نگاه کردم،
داخل آشپزخانه که رفتم، رای رو دیدم، که مشغول درست کردن غذا بود،
با دیدن من لبخند زد و گفت؛ بالاخره بیدار شدی، بیا بشین، غذا هم تا چند دقیقه دیگه حاضره
*نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خداروشکر، همش خواب بود،
-n-رای داشتم خواب وحشتناک‌ میدیدم.
*رای ظرف های غذا رو روی میز گذاشت و روبروم نشست،
کمی از غذا فوت کرد و با قاشق جلوم گرفت و گفت: آآ
* دهنمو باز کردم و قاشق رو توی دهنم گذاشت، خندیدم و قاشق رو ازش گرفتم، و گفتم: منکه بچه نیستم، خودم میخورم،
*لبخندی زد و خودش هم چوبها رو برداشت و مشغول خوردن شد،
یکم که خوردم با خوشحالی گفتم: خوشمزه ست، ممنون.
*زیرچشمی به رای نگاه کردم، به نظر سرحال تر و پر انرژی تر از قبل شده بود.
غذامو که تموم کردم، گفتم: خب، حالا چی باید یاد بگیرم؟!
-r- پرواز!
-n-پرواز؟!
- r- آره، واشی بهت بال داد که باهاش پرواز کنی!
-n- منـ-- من، بال دارم؟!
-r- خب، آره، مگه فراموش کردی؟!
-n- فکر کردم، خواب دیدم!...چ‍--چی، به سرِ اون پسر اومد؟!
-r- حالا که غذات رو تموم کردی، پس ظرفها با تو!
*اشک توی چشمهام جمع شد، و با مِن‍ من‍ِ ...گفتم: خُـ...خوردیش؟!
*رای شروع به خندیدن کرد و گفت:هیچکی از یه حیوون درنده، نمیپرسه، چرا غذا میخوری!...اما تو برات‌ عجیب هم هست!
-n- اما تو یه حیوون درنده نیستی!
-r- اوم، من میوه خوارم!
-n- بس کن، رای، نخند!
-r- اون غذای هردوی ما بود، دفعه بعدی به جای اینکه مانع ام بشی، خودت باید شکار کنی!
-n- با من از این شوخیها نکن، اگه واقعیت داشته باشه، تو از گارا هم بدتری!
رای ساکت شد و به ظرف غذا خیره شد
-n- از این‌ به بعد هم نمیخوام با تو غذا بخورم، پس لطفا برای من شکار نکن
* بعد از جایم بلند شدم، و سریع به اتاقم برگشتم،
و گریه کردم،ً...
چند لحظه بعد صدای رای رو از پشت در شنیدم
-r- ناکا، اون آدمها گناهکار بودن، من فقط مجازاتشون کردم
-n- تو کی باشی، که درمورد نحوه مجازات اونها تصمیم میگیری
-r- من یه یوکایی ام، که از وقتی به دنیا اومدم ، اینطوری بودم، و تو انتخاب سرنوشتوم نقشی نداشتم، این فرصت رو داشتی که منو بکشی...
اما حالا برای پشیمونی دیره، تو هم به اندازه من احتیاج داری غذات رو از انسانها تامین کنی،
وگرنه ضجر میکشی!....
ادامه دارد

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۷۲

۱۳ لایک
۶ نظر

جنبه داری‌ بخون
بیدار که شدم، داخل اتاقم بودم، با عجله از پله ها پایین اومدم، و اطراف رو نگاه کردم،
داخل آشپزخانه که رفتم، رای رو دیدم، که مشغول درست کردن غذا بود،
با دیدن من لبخند زد و گفت؛ بالاخره بیدار شدی، بیا بشین، غذا هم تا چند دقیقه دیگه حاضره
*نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خداروشکر، همش خواب بود،
-n-رای داشتم خواب وحشتناک‌ میدیدم.
*رای ظرف های غذا رو روی میز گذاشت و روبروم نشست،
کمی از غذا فوت کرد و با قاشق جلوم گرفت و گفت: آآ
* دهنمو باز کردم و قاشق رو توی دهنم گذاشت، خندیدم و قاشق رو ازش گرفتم، و گفتم: منکه بچه نیستم، خودم میخورم،
*لبخندی زد و خودش هم چوبها رو برداشت و مشغول خوردن شد،
یکم که خوردم با خوشحالی گفتم: خوشمزه ست، ممنون.
*زیرچشمی به رای نگاه کردم، به نظر سرحال تر و پر انرژی تر از قبل شده بود.
غذامو که تموم کردم، گفتم: خب، حالا چی باید یاد بگیرم؟!
-r- پرواز!
-n-پرواز؟!
- r- آره، واشی بهت بال داد که باهاش پرواز کنی!
-n- منـ-- من، بال دارم؟!
-r- خب، آره، مگه فراموش کردی؟!
-n- فکر کردم، خواب دیدم!...چ‍--چی، به سرِ اون پسر اومد؟!
-r- حالا که غذات رو تموم کردی، پس ظرفها با تو!
*اشک توی چشمهام جمع شد، و با مِن‍ من‍ِ ...گفتم: خُـ...خوردیش؟!
*رای شروع به خندیدن کرد و گفت:هیچکی از یه حیوون درنده، نمیپرسه، چرا غذا میخوری!...اما تو برات‌ عجیب هم هست!
-n- اما تو یه حیوون درنده نیستی!
-r- اوم، من میوه خوارم!
-n- بس کن، رای، نخند!
-r- اون غذای هردوی ما بود، دفعه بعدی به جای اینکه مانع ام بشی، خودت باید شکار کنی!
-n- با من از این شوخیها نکن، اگه واقعیت داشته باشه، تو از گارا هم بدتری!
رای ساکت شد و به ظرف غذا خیره شد
-n- از این‌ به بعد هم نمیخوام با تو غذا بخورم، پس لطفا برای من شکار نکن
* بعد از جایم بلند شدم، و سریع به اتاقم برگشتم،
و گریه کردم،ً...
چند لحظه بعد صدای رای رو از پشت در شنیدم
-r- ناکا، اون آدمها گناهکار بودن، من فقط مجازاتشون کردم
-n- تو کی باشی، که درمورد نحوه مجازات اونها تصمیم میگیری
-r- من یه یوکایی ام، که از وقتی به دنیا اومدم ، اینطوری بودم، و تو انتخاب سرنوشتوم نقشی نداشتم، این فرصت رو داشتی که منو بکشی...
اما حالا برای پشیمونی دیره، تو هم به اندازه من احتیاج داری غذات رو از انسانها تامین کنی،
وگرنه ضجر میکشی!....
ادامه دارد