در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 51

۵۲ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

تهیونگ کوکی رو برد خونه . یه سوییت خیلی کوچیک که فقط یه اتاق ، آشپزخونه و حموم و سرویس بهداشتی داشت.
کوکی رو گذاشت زمین.
-توی اتاق چنتا کشو هس. سومی از پایین. اونجا لباس هس. وردار بپوش.
بعد خودش رفت ولو شد روی تختش. اصن انگار نه انگار. کوکی یکم سراپای خونه رو برنداز کرد. انتظار یه خونه ی شاهانه داشت. یا حداقل یه چیز بزرگتر. شایدم قدیمی تر. اخه مگه همیشه خون اشاما پولدار نیستن؟؟
رفت توی اتاق و همون کشویی که تهیونگ گفته بود و باز کرد. در کمال تعجب دید اونایی که توی کشوعه لباسای خودشه! از سمت چپ به راست کلی لباس چیده شده بود. انواع و اقسام لباس. اولاش لباس نوزاد بود و بعد یواش یواش رسیده بود به لباسای مردونه ای که الان تنش میکنه.
دهنش باز موند. دستشو کشید رو لباسا.
-اینهمه مدت اینجا بودین شماها.....
اشک تو چشماش حلقه زد.
-اون منو از نوزادیم میشناخته؟؟ از اونموقه لباسامو میاورده پیش خودش....؟؟
با یاداوری مرگ خانواده اش ، اشک توی چشماش غلیظ تر شد و عصبانیت دوید توی صورتش.
از اتاق خارج شد. تهیونگ واسه خودش راحت بود.
-تو منو از کی میشناختی عوضی؟؟
کوکی تقریبا با داد و فریاد گفت .
تهیونگ به خودش تکون نداد.
-از خیلی قبل از اینکه به دنیا بیای.
همونجوری که چشماشو بسته بود گفت.
- تو.... توعه عوضی! چجوری تونستی خانواده امو بکشی و منو انقدر زجر بدی؟؟ مقصودت چیه؟؟ واسه چی اوردیم اینجا؟؟ که بکشیم؟؟
بجنب! بکشم!
اینو گفت و یقه ی لباسشو پاره کرد و گردنشو اماده کرد.
تهیونگ با یه حرکت ایستاد و به چشماش خیره شد.
-اگه قرار بود بمیری ، خیلی وقت پیش مرده بودی.
وای کوکی عصبانی بود. احساس خاری میکرد.
-بگو!!!! بگو چرا!!! باید بدونم!!! این حقه منه.
-دوسداری بدونی؟؟ انقد زیاد؟؟
-اره!! وگرنه مجبورم واسه همیشه ازت متنفر باشم.
-نمیتونی ؛ پشیمون میشی....
-نمیتونم! نمیشم! حالام یا میگی یا من میرم!
-احمق.
تهیونگ گفت و رقت نشست روی صندلی.
اما کوکی همونجوری وایساده بود و با خشم بهش نگاه میکرد.
-اونا خانوادت نبودن. هیچ کدومشون مادر و پدر واقعیت نبودن!!
با شنیدن این جمله از دهن تهیونگ ، عضلات کوکی شل شد.
پاهاش یخ زد.
-داری دروغ میگی. امکان نداره....! میخوای خودتو تبرعه کنی....!
اینو درحالی که داشت مینشست روبروی تهیونگ گفت.
تهیونگ به نشونه تاسف خوردن سرشو تکون داد و اضافه کرد:
-گفتم که پشیمون میشی.

نظرات (۵۲)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 51

۲۶ لایک
۵۲ نظر

تهیونگ کوکی رو برد خونه . یه سوییت خیلی کوچیک که فقط یه اتاق ، آشپزخونه و حموم و سرویس بهداشتی داشت.
کوکی رو گذاشت زمین.
-توی اتاق چنتا کشو هس. سومی از پایین. اونجا لباس هس. وردار بپوش.
بعد خودش رفت ولو شد روی تختش. اصن انگار نه انگار. کوکی یکم سراپای خونه رو برنداز کرد. انتظار یه خونه ی شاهانه داشت. یا حداقل یه چیز بزرگتر. شایدم قدیمی تر. اخه مگه همیشه خون اشاما پولدار نیستن؟؟
رفت توی اتاق و همون کشویی که تهیونگ گفته بود و باز کرد. در کمال تعجب دید اونایی که توی کشوعه لباسای خودشه! از سمت چپ به راست کلی لباس چیده شده بود. انواع و اقسام لباس. اولاش لباس نوزاد بود و بعد یواش یواش رسیده بود به لباسای مردونه ای که الان تنش میکنه.
دهنش باز موند. دستشو کشید رو لباسا.
-اینهمه مدت اینجا بودین شماها.....
اشک تو چشماش حلقه زد.
-اون منو از نوزادیم میشناخته؟؟ از اونموقه لباسامو میاورده پیش خودش....؟؟
با یاداوری مرگ خانواده اش ، اشک توی چشماش غلیظ تر شد و عصبانیت دوید توی صورتش.
از اتاق خارج شد. تهیونگ واسه خودش راحت بود.
-تو منو از کی میشناختی عوضی؟؟
کوکی تقریبا با داد و فریاد گفت .
تهیونگ به خودش تکون نداد.
-از خیلی قبل از اینکه به دنیا بیای.
همونجوری که چشماشو بسته بود گفت.
- تو.... توعه عوضی! چجوری تونستی خانواده امو بکشی و منو انقدر زجر بدی؟؟ مقصودت چیه؟؟ واسه چی اوردیم اینجا؟؟ که بکشیم؟؟
بجنب! بکشم!
اینو گفت و یقه ی لباسشو پاره کرد و گردنشو اماده کرد.
تهیونگ با یه حرکت ایستاد و به چشماش خیره شد.
-اگه قرار بود بمیری ، خیلی وقت پیش مرده بودی.
وای کوکی عصبانی بود. احساس خاری میکرد.
-بگو!!!! بگو چرا!!! باید بدونم!!! این حقه منه.
-دوسداری بدونی؟؟ انقد زیاد؟؟
-اره!! وگرنه مجبورم واسه همیشه ازت متنفر باشم.
-نمیتونی ؛ پشیمون میشی....
-نمیتونم! نمیشم! حالام یا میگی یا من میرم!
-احمق.
تهیونگ گفت و رقت نشست روی صندلی.
اما کوکی همونجوری وایساده بود و با خشم بهش نگاه میکرد.
-اونا خانوادت نبودن. هیچ کدومشون مادر و پدر واقعیت نبودن!!
با شنیدن این جمله از دهن تهیونگ ، عضلات کوکی شل شد.
پاهاش یخ زد.
-داری دروغ میگی. امکان نداره....! میخوای خودتو تبرعه کنی....!
اینو درحالی که داشت مینشست روبروی تهیونگ گفت.
تهیونگ به نشونه تاسف خوردن سرشو تکون داد و اضافه کرد:
-گفتم که پشیمون میشی.