در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت نهم out of London+ تصویر این قسمت ..حتما پلی کنید=|

۱۸ نظر
گزارش تخلف
Fumiko
Fumiko

آکینا:«بیخیال .. یه انسان میتونه چیکار کنه مثلا؟!.»
پائول در جوابش تند تند گفت:«آدم بُکشه . هیولا بُکشه. نهنگ رو از آب بکشه بیرون.جنگلا رو نابود کنه. آب هارو خشک کنه..»
آکینا حرفشو قطع کرد:« باشه! باشه !باشه! آقا به خدا قسم قانع شدم!»
:| -
سان:« بسه.. بیاید برگردیم تو جمع..»
و با هم برگشتن.
یکی دو ساعتی تو پارک چرخیدن و چرت و پرت گفتن. الکس پیشنهاد داد که برن خونه درختی!
فاطمه:«ک..کجا؟»
الکس:«تو تاحالا اونجارو ندیدی فسقل ..»
- عهههه! فسقلی خودتی!
میراندا از پشت فاطمه رو بغل کرد و چونشو رو سر فاطمه گذاشت و گفت:«چرا دیگه.. تو فسقلیه مننننی..»
فاطمه هم لبخند زد و به الکس زبون درازی کرد.
الکس: =|
الهه :« یادش بخیر... یه زمانی منو پائول و پوریا و سان و یوکیمورا و الکس هر روزاونجا پلاس بودیم ..»
پوریا :« آره... دلم برای اونجا تنگ شده...»کتابش رو بست« من موافقم که بریم..»
همه بجز میراندا که همچنان فاطمه رو بغل کرده بود و میخندید، پوکر فیس به پوریا زل زدن ...
پوریا:« چیزی شده؟=|»
الهه با ناباوری گفت:« ک..کتابشو ..بست!!!....»
میراندا لبخند زنان با چشمای بسته گفت:« این.. اولین قدمت بود!!^-^»
شیرو:«اولین قدمِ شی شی؟؟._. ....»
- برای بازگشت به اون حالتی که تو دوران دبستان بوده^-^..
پوریا سرشو پایین انداخت و توی ذهنش گفت:«هه!... واقعا؟..» و لبخند محوی زد.
و بعد دسته جمعی با هم رفتن زیارت... اهم..گومن... بعد دسته جمعی رفتن سمت پارک جنگلی!

نظرات (۱۸)

Loading...

توضیحات

قسمت نهم out of London+ تصویر این قسمت ..حتما پلی کنید=|

۱۵ لایک
۱۸ نظر

آکینا:«بیخیال .. یه انسان میتونه چیکار کنه مثلا؟!.»
پائول در جوابش تند تند گفت:«آدم بُکشه . هیولا بُکشه. نهنگ رو از آب بکشه بیرون.جنگلا رو نابود کنه. آب هارو خشک کنه..»
آکینا حرفشو قطع کرد:« باشه! باشه !باشه! آقا به خدا قسم قانع شدم!»
:| -
سان:« بسه.. بیاید برگردیم تو جمع..»
و با هم برگشتن.
یکی دو ساعتی تو پارک چرخیدن و چرت و پرت گفتن. الکس پیشنهاد داد که برن خونه درختی!
فاطمه:«ک..کجا؟»
الکس:«تو تاحالا اونجارو ندیدی فسقل ..»
- عهههه! فسقلی خودتی!
میراندا از پشت فاطمه رو بغل کرد و چونشو رو سر فاطمه گذاشت و گفت:«چرا دیگه.. تو فسقلیه مننننی..»
فاطمه هم لبخند زد و به الکس زبون درازی کرد.
الکس: =|
الهه :« یادش بخیر... یه زمانی منو پائول و پوریا و سان و یوکیمورا و الکس هر روزاونجا پلاس بودیم ..»
پوریا :« آره... دلم برای اونجا تنگ شده...»کتابش رو بست« من موافقم که بریم..»
همه بجز میراندا که همچنان فاطمه رو بغل کرده بود و میخندید، پوکر فیس به پوریا زل زدن ...
پوریا:« چیزی شده؟=|»
الهه با ناباوری گفت:« ک..کتابشو ..بست!!!....»
میراندا لبخند زنان با چشمای بسته گفت:« این.. اولین قدمت بود!!^-^»
شیرو:«اولین قدمِ شی شی؟؟._. ....»
- برای بازگشت به اون حالتی که تو دوران دبستان بوده^-^..
پوریا سرشو پایین انداخت و توی ذهنش گفت:«هه!... واقعا؟..» و لبخند محوی زد.
و بعد دسته جمعی با هم رفتن زیارت... اهم..گومن... بعد دسته جمعی رفتن سمت پارک جنگلی!