در حال بارگذاری ویدیو ...

عشق و دیوانگی(توضیحات مهم)

۸ نظر گزارش تخلف
Li In Suk - #طوفان_الاقصی * زن ، عفت ، افتخار - مرد ، عزت ، اقتدار*

در زمان های قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین بازنشده بود ، فضیلت ها وتباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت گفت : بیاید با هم بازی کنیم مثلا قایم باشک.
همه از این پیشنهاد شاد شدند که ناگهان دیوانگی فریاد زد:من...من چشم میگذارم...و چون هیچ کس نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند.دیوانگی به سمت درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد:یک...دو...سه... .همه رفتند جایی قایم شوند.
لطافت خود را به شاخه ماه آویزان کرد ؛ دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شود اما به ته دریا رفت ؛ اصالت در میان ابر ها مخفی شد ؛ خیانت داخل انبوه زباله ها رفت ؛ هوس به مرکز زمین رفت ؛ طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد و دیوانگی مشغول شمردن بود...هفتاد و نه... هشتاد....همه پنهان شدند بجز عشق که همواره مردد بود.جای تعجب هم نیست ؛ چون پنهان کردن عشق کاری مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید...نود و هفت .... نود و هشت...همه پنهان شده بودند.هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد:دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی اش میشد جایی پنهان شود.لطافت را یافت که به شاخه ی ماه آیزان بود؛دروغ ته دریا؛هوس مرکز زمین و ... .یک یک همه را پیداکرد بجز عشق... .او از یافتن عشق نا امید شده بود.حسادت در گوشش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی...او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته ی گل رز فرود آورد.دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد.
با دست صورت خود را پوشانده بودو از میان انگشتانش خون میچکید.شاخه در چشمان عشق فرو رفته بود و او کور شده بود.دیوانگی گفت من چه کرده ام؟چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟عشق گفت:تو نمیتوانی مرا درمان کنی ولی اگر میخواهی کاری کنی راهنمای من شو.
***اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کناراوست.***

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

عشق و دیوانگی(توضیحات مهم)

۷ لایک
۸ نظر

در زمان های قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین بازنشده بود ، فضیلت ها وتباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت گفت : بیاید با هم بازی کنیم مثلا قایم باشک.
همه از این پیشنهاد شاد شدند که ناگهان دیوانگی فریاد زد:من...من چشم میگذارم...و چون هیچ کس نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند.دیوانگی به سمت درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد:یک...دو...سه... .همه رفتند جایی قایم شوند.
لطافت خود را به شاخه ماه آویزان کرد ؛ دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شود اما به ته دریا رفت ؛ اصالت در میان ابر ها مخفی شد ؛ خیانت داخل انبوه زباله ها رفت ؛ هوس به مرکز زمین رفت ؛ طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد و دیوانگی مشغول شمردن بود...هفتاد و نه... هشتاد....همه پنهان شدند بجز عشق که همواره مردد بود.جای تعجب هم نیست ؛ چون پنهان کردن عشق کاری مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید...نود و هفت .... نود و هشت...همه پنهان شده بودند.هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد:دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی اش میشد جایی پنهان شود.لطافت را یافت که به شاخه ی ماه آیزان بود؛دروغ ته دریا؛هوس مرکز زمین و ... .یک یک همه را پیداکرد بجز عشق... .او از یافتن عشق نا امید شده بود.حسادت در گوشش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی...او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته ی گل رز فرود آورد.دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد.
با دست صورت خود را پوشانده بودو از میان انگشتانش خون میچکید.شاخه در چشمان عشق فرو رفته بود و او کور شده بود.دیوانگی گفت من چه کرده ام؟چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟عشق گفت:تو نمیتوانی مرا درمان کنی ولی اگر میخواهی کاری کنی راهنمای من شو.
***اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کناراوست.***