در حال بارگذاری ویدیو ...

ova ۲۳۷ ( شماره یک)

۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* بعد از یک روز طولانی، هنگام غروب، بعد از تمرین مبارزه،... رای روی صخره رو به دریا نشست و شمشیرشو کنار دستش گذاشت،...از برخورد موجها به صخره ها صدای دلنشینی بر میخاست، ...برای همین رای چند لحظه چشمهاشو بست،...
گارا و کایدا هم که هر دو لباس رزم پوشیده بودن، با تعجب به او نگاه کردن...
- G-چه زود خسته شدی ؟!...پاشو پسر، هنوز تا تاریک شدن هوا وقت هست
-ka-حق با گاراست ، بلند شو ادامه بدیم ...
* رای آهی کشید و همینطور که به خورشید در حال غروب نگاه میکرد گفت:خسته نیستم...اما غروب خورشید شماها رو یاده هیچی نمیندازه؟!
* کایدا برای لحظه ای به امتداد نگاه رای و خورشید نگاه کرد، و ناگهان اشک توی چشمهاش حلقه بست...
گارا با تعجب به کایدا و رای و اشکی که از چشمهاشون پایین می آمد، خیره شد...
-G- باورم نمیشه ، شما دوتا بزرگ بشو نیستین ... یهو چتون شد؟!...
* رای سرشو پایین انداخت ...و با صدای پایینی گفت: بابا میگفت، موهای مادرتون به زیباییه غروب خورشیده...دلم براشون تنگ شده...اینقدر که همیشه میترسم یه روز شماها رو هم از دست بدم...
* بعد رو به گارا گفت : نمیخوام تنها بشم ...
-G- منظورت چیه ؟... ما که همیشه با همیم
...*کایدا نزدیک‌ رای رفت و کنارش نشست و بغلش گرفت: ما همیشه کنارتیم ، هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه...
* بعد به گارا نگاه کرد: نه؟!
* گارا چند قدم جلوتر آمد: درسته، مگه طوفان بشه که من از تو دور بشم ، عشق من!
* رای کمی عقب رفت، و با لبخند به گارا نگاه کرد،
...گارا هم لبخند زد و دو زانو روی صخره کنار رای نشست و خواست اشک روی گونه رای رو با دستش پاک کنه که یدفعه متوجه تابش نور عصا ی کیکارو از سمت ساحل شد، ...رای از بغل کایدا بیرون آمد و با تعجب به گارا که بلند شد و سمت خدای روشنایی که با فاصله زیادی از آنها بود، رفت...نگاه کرد...
ادامه نظرات

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

ova ۲۳۷ ( شماره یک)

۲۳ لایک
۷ نظر

* بعد از یک روز طولانی، هنگام غروب، بعد از تمرین مبارزه،... رای روی صخره رو به دریا نشست و شمشیرشو کنار دستش گذاشت،...از برخورد موجها به صخره ها صدای دلنشینی بر میخاست، ...برای همین رای چند لحظه چشمهاشو بست،...
گارا و کایدا هم که هر دو لباس رزم پوشیده بودن، با تعجب به او نگاه کردن...
- G-چه زود خسته شدی ؟!...پاشو پسر، هنوز تا تاریک شدن هوا وقت هست
-ka-حق با گاراست ، بلند شو ادامه بدیم ...
* رای آهی کشید و همینطور که به خورشید در حال غروب نگاه میکرد گفت:خسته نیستم...اما غروب خورشید شماها رو یاده هیچی نمیندازه؟!
* کایدا برای لحظه ای به امتداد نگاه رای و خورشید نگاه کرد، و ناگهان اشک توی چشمهاش حلقه بست...
گارا با تعجب به کایدا و رای و اشکی که از چشمهاشون پایین می آمد، خیره شد...
-G- باورم نمیشه ، شما دوتا بزرگ بشو نیستین ... یهو چتون شد؟!...
* رای سرشو پایین انداخت ...و با صدای پایینی گفت: بابا میگفت، موهای مادرتون به زیباییه غروب خورشیده...دلم براشون تنگ شده...اینقدر که همیشه میترسم یه روز شماها رو هم از دست بدم...
* بعد رو به گارا گفت : نمیخوام تنها بشم ...
-G- منظورت چیه ؟... ما که همیشه با همیم
...*کایدا نزدیک‌ رای رفت و کنارش نشست و بغلش گرفت: ما همیشه کنارتیم ، هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه...
* بعد به گارا نگاه کرد: نه؟!
* گارا چند قدم جلوتر آمد: درسته، مگه طوفان بشه که من از تو دور بشم ، عشق من!
* رای کمی عقب رفت، و با لبخند به گارا نگاه کرد،
...گارا هم لبخند زد و دو زانو روی صخره کنار رای نشست و خواست اشک روی گونه رای رو با دستش پاک کنه که یدفعه متوجه تابش نور عصا ی کیکارو از سمت ساحل شد، ...رای از بغل کایدا بیرون آمد و با تعجب به گارا که بلند شد و سمت خدای روشنایی که با فاصله زیادی از آنها بود، رفت...نگاه کرد...
ادامه نظرات