در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 14

۴ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

( این فیک کار من نیستو مال کانال @Galaxy_Fictions هستش )
- دلم واست تنگ شده بود ! تو دلت تنگ نشده بود؟
تهیونگ گفت. کوکی با نفرت سرشو به چپ و راست تکون داد.
تهیونگ خندید و باخودش گفت "لجبازه!".
بعد از جاش بلند شد و رفت سمت کوکی. خم شد و دوباره تو چشمای کوکی خیره شد.
- تو حق مردن، پیر شدن،دور شدن، عاشق شدن و هیچ کار دیگه ای رو نداری! نمیدونم چرا! ولی نداری!! من میرم و تو امشبو یادت نمیمونه تا دفعه ی بعدی که منو ببینی .. !
تهیونگ گفت و ایستاد. میخواست بره، ولی پشیمون شد. با همون سرعت ماوراءالطبیعه اش خم شد و لباشو به لبای نرم کوکی رسوند. کوکی هیچی حس نمیکرد جز نفرت نفرت و نفرت.از همه بدتر که حتی نمیتونست پسر روبروشو پس بزنه.
- اه! لعنتی. اینجوری حال نمیده. باید بتونی دست و پا بزنی!
به محض اینکه تهیونگ اینو گفت،انگار زنجیرایی که به دست و پای کوکی بسته شده بودن،باز شد !
شروع کرد به دست و پا زدن،ولی قبل از اینکه از جاش بلند شه، روی کاناپه به عقب پرت شد و ولو شد.
- برو کنار عوضی. داری چه غلطی میکنی!
تهیونگ بدون توجه به حرفای کوکی، دستاشو رو سینه ی کوکی گذاشت و کوکیو کاملا به کاناپه چسبوند.
کوکی تقلا میکرد! واقعا داشت سعی میکرد که تکون بخوره و حتی با اونهمه دبدبه کبکبه و بازو و بادی بیلدینگی که واسه خودش ساخته بود، در برابر بدن لاغر خوناشام روبروش کم میاورد. تهیونگ حتی لبخند هم نمیزد. برخلاف کوکی، اون پر از حس تنفر نبود. یه چیز دیگه .. شاید معکوس تنفر ! هرچیزی که بهش بگن مهم نیس! اون حس داشت دیوونش میکرد. دوباره جلو رفت تا خودشو برسونه به لبای کوکی ولی ..
- سلام جانگوک ! هیونگ اومده!!!!!

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 14

۲۳ لایک
۴ نظر

( این فیک کار من نیستو مال کانال @Galaxy_Fictions هستش )
- دلم واست تنگ شده بود ! تو دلت تنگ نشده بود؟
تهیونگ گفت. کوکی با نفرت سرشو به چپ و راست تکون داد.
تهیونگ خندید و باخودش گفت "لجبازه!".
بعد از جاش بلند شد و رفت سمت کوکی. خم شد و دوباره تو چشمای کوکی خیره شد.
- تو حق مردن، پیر شدن،دور شدن، عاشق شدن و هیچ کار دیگه ای رو نداری! نمیدونم چرا! ولی نداری!! من میرم و تو امشبو یادت نمیمونه تا دفعه ی بعدی که منو ببینی .. !
تهیونگ گفت و ایستاد. میخواست بره، ولی پشیمون شد. با همون سرعت ماوراءالطبیعه اش خم شد و لباشو به لبای نرم کوکی رسوند. کوکی هیچی حس نمیکرد جز نفرت نفرت و نفرت.از همه بدتر که حتی نمیتونست پسر روبروشو پس بزنه.
- اه! لعنتی. اینجوری حال نمیده. باید بتونی دست و پا بزنی!
به محض اینکه تهیونگ اینو گفت،انگار زنجیرایی که به دست و پای کوکی بسته شده بودن،باز شد !
شروع کرد به دست و پا زدن،ولی قبل از اینکه از جاش بلند شه، روی کاناپه به عقب پرت شد و ولو شد.
- برو کنار عوضی. داری چه غلطی میکنی!
تهیونگ بدون توجه به حرفای کوکی، دستاشو رو سینه ی کوکی گذاشت و کوکیو کاملا به کاناپه چسبوند.
کوکی تقلا میکرد! واقعا داشت سعی میکرد که تکون بخوره و حتی با اونهمه دبدبه کبکبه و بازو و بادی بیلدینگی که واسه خودش ساخته بود، در برابر بدن لاغر خوناشام روبروش کم میاورد. تهیونگ حتی لبخند هم نمیزد. برخلاف کوکی، اون پر از حس تنفر نبود. یه چیز دیگه .. شاید معکوس تنفر ! هرچیزی که بهش بگن مهم نیس! اون حس داشت دیوونش میکرد. دوباره جلو رفت تا خودشو برسونه به لبای کوکی ولی ..
- سلام جانگوک ! هیونگ اومده!!!!!