در حال بارگذاری ویدیو ...

هوپکوک‌پارت چهارم

۷ نظر گزارش تخلف
Nazz_bano
Nazz_bano

چیزی رو که میدید باور نمیکرد هوپی وقت زیادی نداشت/اون ازمایش داده بود/و.../اشک تو چشماش جمع شد میخواست داد بزنه/دلش میخواست بزنه تو صورت خودش تا از این کابوس بیدار شه ولی خوب میدونست این یه خواب نیست/تمام دنیا رو سرش خراب شد/عشق شروع نشده ای که داشت اینقدر غم انگیز به پایان میرسید/چیزی بود که کوکی دائم بهش فکر میکرد نمیدونست چیکار کنه به کی بگه تا بتونه این درد و ازجیهوپ بگیره/امکان نداشت خدایااااا/باید چیکار میکرد؟وقتی به خودش اومد دید تمام صورتش از گریه ی زیاد خیس شده نمیخواست جیهوپ اونو تو این وضعیت ببینه واسه همین بسته رو گذاشت سر جاشو از اتاق رفت بیرون/سه روز بود که کسی از کوکی خبر نداشت گوشیش تو اتاق جیهوپ بود و همه نگرانش بودن/هیشکی نمیدونست کجا رفته بیشتر از همه جیهوپ بیقرار بود بی قرار پسری که دلش میخواست میتونست بیشتر زنده بمونه و باقی عمرشو‌کنار اون بگذرونه/دور تا دور اتاق و‌راه میرفت و با خودش فکر میکرد/یعنی کجا رفته خدایا حالش خوب باشه/ایتا چیزایی بود که جیهوپ با خودش تکرار میکرد/از طرفی نگران این بود که نکنه حالش بد باشه تصادف کرده باشه یا هر چیز دیگه ای از طرفی هم نگران این بود که نتونه برای اخرین بار عشقشو ببینه و از این دنیا بره/ساعت نه شب بود و همه توی سالن یه گوشه ای نشسته بودن یا سرشون تو گوشی بود یا تیوی میدیدن/جیهوپ فقط قدم میزد و از خدا میخواست کوکی و بهش برگردونه

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

هوپکوک‌پارت چهارم

۱۴ لایک
۷ نظر

چیزی رو که میدید باور نمیکرد هوپی وقت زیادی نداشت/اون ازمایش داده بود/و.../اشک تو چشماش جمع شد میخواست داد بزنه/دلش میخواست بزنه تو صورت خودش تا از این کابوس بیدار شه ولی خوب میدونست این یه خواب نیست/تمام دنیا رو سرش خراب شد/عشق شروع نشده ای که داشت اینقدر غم انگیز به پایان میرسید/چیزی بود که کوکی دائم بهش فکر میکرد نمیدونست چیکار کنه به کی بگه تا بتونه این درد و ازجیهوپ بگیره/امکان نداشت خدایااااا/باید چیکار میکرد؟وقتی به خودش اومد دید تمام صورتش از گریه ی زیاد خیس شده نمیخواست جیهوپ اونو تو این وضعیت ببینه واسه همین بسته رو گذاشت سر جاشو از اتاق رفت بیرون/سه روز بود که کسی از کوکی خبر نداشت گوشیش تو اتاق جیهوپ بود و همه نگرانش بودن/هیشکی نمیدونست کجا رفته بیشتر از همه جیهوپ بیقرار بود بی قرار پسری که دلش میخواست میتونست بیشتر زنده بمونه و باقی عمرشو‌کنار اون بگذرونه/دور تا دور اتاق و‌راه میرفت و با خودش فکر میکرد/یعنی کجا رفته خدایا حالش خوب باشه/ایتا چیزایی بود که جیهوپ با خودش تکرار میکرد/از طرفی نگران این بود که نکنه حالش بد باشه تصادف کرده باشه یا هر چیز دیگه ای از طرفی هم نگران این بود که نتونه برای اخرین بار عشقشو ببینه و از این دنیا بره/ساعت نه شب بود و همه توی سالن یه گوشه ای نشسته بودن یا سرشون تو گوشی بود یا تیوی میدیدن/جیهوپ فقط قدم میزد و از خدا میخواست کوکی و بهش برگردونه