در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 54

۱ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

از جاش بلند شد و رفت تا براش سوجو بیاره.
جین تمام راهو از آسایشگاه پیاده اومده بود. دیگه شب شده بود. اما حوصله ی رانندگی نداشت. امیدش به این بود که تو خیابونا کوکی رو ببینه. اما ندیده بود و فقط اومده بود به یه گلفروشی تا یه مشت گل بخره. شاید کوکی توی خونه منتظرش بود و اون میتونست با به دست گل مسخره ازش معذرت بخواد. اما اونجا حتی یه گلفروشی هم نبود. فقط از بیرون اینطوری به نظر میرسید. یه کافه.....
نامجون دو تا سوجو اورد و نشست روبه روی جین.
-بسلامتی.
جین گفت و شیشه رو سر کشید.
-چیشده؟؟
نامجون پرسید و یکم سوجو خورد.
-گمش کردم.
-چیو؟؟
-خودمو! یه شیشه دیگه لطفا.
اینو گفت و سکسکه ای کرد. معلوم بود زود مست میشه.
؛فک کنم الانشم مستی.
-تو کی هستی که به من میگی چیکار کنم؟؟ برو یه شیشه دیگه بیار!! هنوز میفهمم کجام پس هنوز مست نشدم.
جین طلبکارانه گفت.
-من نامجونم تو اسمت چیه؟؟
نامجون با اینکه همه چیو میدونست ، زیرکانه پرسید و توی یه بطری نصفه سوجو اب ریخت تا غلیظ نباشه و سر جین شیره بماله. بعد اونو داد بهش.
-من جینم. نامجون....نامجون.....چقد اشناس ولی....
اینو گفت و خواست بازم سوجو بخوره ولی یهو متوقف شد.
-نامجون؟؟ نامجون که کافه داره؟؟
یاد حرفای کوکی افتاد. اونموقعه مطمئن بود که تو محلشون کافه ندارن. اما روحشم خبر نداشت پشت اون گلفروشی کوچیک یه کافه باشه.
نامجون سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
-تو.....تو کوکی رو میشناسی نه؟؟ اون ازت گفته بود. میدونی کجاست نه؟؟ پیش توعه؟؟
نامجون تعجب کرد.
-میشناسمش یه بار اومد ازم گل خرید. ولی...دیگه ندیدمش.
دروغ گفت. چه اهمیتی داشت؟؟
جین مایوس شد.
-نکنه بقیه حرفاشم حقیقت داشته.....؟؟ من یه احمقم یه احمق واقعی.
مشتشو کوبید به میز و بازم مشروب خورد. حالش خیلی بد بود.
-خیلی بده که تو منو یادت نیس سئوک جین......
نامجون گفت و با انگشتش موهای روی پیشونی جینو داد کنار.
جین بین مرز بی هوشی و هوشیاری بود.
جالبه نه؟؟ خیلی چیزا هست که ما نمیدونیم اما اتفاق افتادن.
جین و نامجون کی همدیگه رو دیده بودن؟؟ چرا؟؟
مهم تر اینکه چرا جین هیچی از نامجون یادش نبود؟؟ بازم نفوذ ذهنی؟؟

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 54

۱۹ لایک
۱ نظر

از جاش بلند شد و رفت تا براش سوجو بیاره.
جین تمام راهو از آسایشگاه پیاده اومده بود. دیگه شب شده بود. اما حوصله ی رانندگی نداشت. امیدش به این بود که تو خیابونا کوکی رو ببینه. اما ندیده بود و فقط اومده بود به یه گلفروشی تا یه مشت گل بخره. شاید کوکی توی خونه منتظرش بود و اون میتونست با به دست گل مسخره ازش معذرت بخواد. اما اونجا حتی یه گلفروشی هم نبود. فقط از بیرون اینطوری به نظر میرسید. یه کافه.....
نامجون دو تا سوجو اورد و نشست روبه روی جین.
-بسلامتی.
جین گفت و شیشه رو سر کشید.
-چیشده؟؟
نامجون پرسید و یکم سوجو خورد.
-گمش کردم.
-چیو؟؟
-خودمو! یه شیشه دیگه لطفا.
اینو گفت و سکسکه ای کرد. معلوم بود زود مست میشه.
؛فک کنم الانشم مستی.
-تو کی هستی که به من میگی چیکار کنم؟؟ برو یه شیشه دیگه بیار!! هنوز میفهمم کجام پس هنوز مست نشدم.
جین طلبکارانه گفت.
-من نامجونم تو اسمت چیه؟؟
نامجون با اینکه همه چیو میدونست ، زیرکانه پرسید و توی یه بطری نصفه سوجو اب ریخت تا غلیظ نباشه و سر جین شیره بماله. بعد اونو داد بهش.
-من جینم. نامجون....نامجون.....چقد اشناس ولی....
اینو گفت و خواست بازم سوجو بخوره ولی یهو متوقف شد.
-نامجون؟؟ نامجون که کافه داره؟؟
یاد حرفای کوکی افتاد. اونموقعه مطمئن بود که تو محلشون کافه ندارن. اما روحشم خبر نداشت پشت اون گلفروشی کوچیک یه کافه باشه.
نامجون سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
-تو.....تو کوکی رو میشناسی نه؟؟ اون ازت گفته بود. میدونی کجاست نه؟؟ پیش توعه؟؟
نامجون تعجب کرد.
-میشناسمش یه بار اومد ازم گل خرید. ولی...دیگه ندیدمش.
دروغ گفت. چه اهمیتی داشت؟؟
جین مایوس شد.
-نکنه بقیه حرفاشم حقیقت داشته.....؟؟ من یه احمقم یه احمق واقعی.
مشتشو کوبید به میز و بازم مشروب خورد. حالش خیلی بد بود.
-خیلی بده که تو منو یادت نیس سئوک جین......
نامجون گفت و با انگشتش موهای روی پیشونی جینو داد کنار.
جین بین مرز بی هوشی و هوشیاری بود.
جالبه نه؟؟ خیلی چیزا هست که ما نمیدونیم اما اتفاق افتادن.
جین و نامجون کی همدیگه رو دیده بودن؟؟ چرا؟؟
مهم تر اینکه چرا جین هیچی از نامجون یادش نبود؟؟ بازم نفوذ ذهنی؟؟