در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 31

۶ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

کوکی دوید سمت دوچرخش تا سوارش شه.
- با اون نمیتونی به موقه برسی!
کوکی بدون توجه به وی، نشست رو دوچرخه و شروع کرد به رکاب زدن.
" راس میگه نمیرسم! لعنتی!"
هنوز پنج مترم نرفته بود که وایساد.
- تو بیا رکاب بزن!
کوکی گفت. و هزار بار به خودش لعنت فرستاد که باید محتاج اون یارو بشه.
تهیونگ باز دوباره پوزخند زد.
- اخه اگه من رکاب بزنم، چرخاش آتیش میگیره! (از شدت سرعت و به خاطر اصطکاک )
- میدونستم ادم گندی هستی!!
کوکی گفت و دوباره خودشو لعنت کرد. تهیونگ اومد سمت دوچرخه کوکی و دستشو گذاشت رو فرمون.
- من که اصلا آدم نیستم!
اینو گفت و کوکی رو از روی دوچرخه قاپید. سه دقیقه بعد، کوکی روی بالکن اتاقش وایساده بود. دلش پیچ میخورد. احساس
میکرد انداختنش توی یه قوطی فلزی و دادنش دست یه بچه ی تخس که حسابی تکون تکونش بده.
- ازت تشکر نمیکنم! تو وقتمو تلف کردی وگرنه خودم بموقع میرسیدم! تازه، دوچرخمم همونجا موند.
- اون دیگه بمن ربط نداره!
تهیونگ گفت و خواست بره که با صدای کوکی متوقف شد.
- گرم بودی. چجوری؟
- شبا سرد میشم. ولی روزا که خورشید میتابه، بدنم گرم میشه.
- ولی چجوری توی روز چیزیت ..
تق تق. صدای در اتاق کوکی اومد. تهیونگ دیگه اونجا نبود. کوکی سرشو تکون داد و آهی کشید.
- آخرم نمیفهمم چجوری! اومدم هیونگ.
اینو گفت و رفت سمت در اتاقش. ولی جین پشت در نبود. کوکی اخماشو کشید توهم.
- هیونگ در میزنی بعد فرار میکنی؟
کوکی با صدای بلندی گفت و بعد رفت سمت طبقه ی پایین. فکرش هزار جا پرسه میزد. دیگه داشت حس میکرد خل شده.

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 31

۲۲ لایک
۶ نظر

کوکی دوید سمت دوچرخش تا سوارش شه.
- با اون نمیتونی به موقه برسی!
کوکی بدون توجه به وی، نشست رو دوچرخه و شروع کرد به رکاب زدن.
" راس میگه نمیرسم! لعنتی!"
هنوز پنج مترم نرفته بود که وایساد.
- تو بیا رکاب بزن!
کوکی گفت. و هزار بار به خودش لعنت فرستاد که باید محتاج اون یارو بشه.
تهیونگ باز دوباره پوزخند زد.
- اخه اگه من رکاب بزنم، چرخاش آتیش میگیره! (از شدت سرعت و به خاطر اصطکاک )
- میدونستم ادم گندی هستی!!
کوکی گفت و دوباره خودشو لعنت کرد. تهیونگ اومد سمت دوچرخه کوکی و دستشو گذاشت رو فرمون.
- من که اصلا آدم نیستم!
اینو گفت و کوکی رو از روی دوچرخه قاپید. سه دقیقه بعد، کوکی روی بالکن اتاقش وایساده بود. دلش پیچ میخورد. احساس
میکرد انداختنش توی یه قوطی فلزی و دادنش دست یه بچه ی تخس که حسابی تکون تکونش بده.
- ازت تشکر نمیکنم! تو وقتمو تلف کردی وگرنه خودم بموقع میرسیدم! تازه، دوچرخمم همونجا موند.
- اون دیگه بمن ربط نداره!
تهیونگ گفت و خواست بره که با صدای کوکی متوقف شد.
- گرم بودی. چجوری؟
- شبا سرد میشم. ولی روزا که خورشید میتابه، بدنم گرم میشه.
- ولی چجوری توی روز چیزیت ..
تق تق. صدای در اتاق کوکی اومد. تهیونگ دیگه اونجا نبود. کوکی سرشو تکون داد و آهی کشید.
- آخرم نمیفهمم چجوری! اومدم هیونگ.
اینو گفت و رفت سمت در اتاقش. ولی جین پشت در نبود. کوکی اخماشو کشید توهم.
- هیونگ در میزنی بعد فرار میکنی؟
کوکی با صدای بلندی گفت و بعد رفت سمت طبقه ی پایین. فکرش هزار جا پرسه میزد. دیگه داشت حس میکرد خل شده.