در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۲۵۷

۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* ناکا با دیدن مردی که با شنل سیاه از سمت بالا بهش نزدیک میشد،
از ترس آب دهانش رو درسته قورت داد،...که اوهاتان دوباره بهش نَهیب زد: نترس
* ناکا در حالیکه کف دستهاش عرق کرده بودن با خودش گفت: نمیتونم، اوهاتان من از مأمورای گارا میترسم،
*و ناگهان پاهاش شروع به لرزیدن کردن، ...اوهاتان دوباره گفت: اونا ترس رو بو میکشن احمق، اینطوری به خودت جذبشون میکنی!
-n- دست خودم نیست، ...اینا فقط یه خواب ِ بده که دارم میبینم
-o- خواب نیستی، ناکا نیزه ات رو ببر بالا ،... پشت سرت رو بِپا
* ناکا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و موجودات وحشتناک شبح مانندی رو دید که با دهانهای گشادی با بزاقهای آویزان دید، که بهش نزدیک میشدن،
...چند قدم عقب رفت ، که اوهاتان دوباره گفت: هوی با توام گاردت رو پایین نیار ، خیر سرت مثلاً ساحره ای،
*ناکا چشمهاشو بهم فشرد: اونا واقعاً ترسناکن، اوهاتان...کمکم کن!
-o- اگه من از بدنت خارج بشم و منو ببینن تو دردسر بزرگتری می اُفتی، پس به خودت مسلط باش
*ناکا نیزه اش رو بالا گرفت،اما وقتی دید تعدادشون زیادشد،...نیزه رو محو کرد و کف دستشو باز کرد تا رعد و آتش درست کنه که صدایی رو از پشت سرش شنید: کی هستی؟... برای چی اومدی اینجا؟!
*بعد اشباح سیاه متوقف شدن، و از ناکا دور شدن،
ناکا برگشت و به اون مرد شنل پوش نگاه کرد و برای لحظه ای حس کرد قبلاً هم جایی اونو دیده!
-برای بار آخر میپرسم، کی هستی؟!
* اوهاتان گفت: هرچی میگم تکرار کن
-n- ساحره منطقه شمالی ، برای امپراطور اعظم ، یه پیشکشیه ناقابل که مدتها به دنبالش بودن اوردم،
...البته، همراه با خبرهای ناب، که از هیچکس دیگه ای نمیتونن بشنون
*مرد شنل پوش، به دسته ای از موهای نقره ای رنگ ناکا که از شنلش بیرون افتاده بود ،
اشاره کرد و گفت: موهای زیبایی داری، اسمت چیه؟!
-n-کـ ـ ـ کاسومی
-o- احمق گفتم هرچی من گفتم تکرار کن این چه اسم بی مُسمایی بود گفتی؟
* در یه لحظه مأمور خودشو به ناکا نزدیک کرد و یقه شنل ناکا رو گرفت و کلاه شنل ناکا رو از سرش پایین کشید: تو درخواست ملاقات با امپراطور رو برای دادن کدوم پیشکشی میکنی،که من نمیبینمش؟!... نشونم بده!
ادامه نظرات

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۲۵۷

۱۳ لایک
۷ نظر

* ناکا با دیدن مردی که با شنل سیاه از سمت بالا بهش نزدیک میشد،
از ترس آب دهانش رو درسته قورت داد،...که اوهاتان دوباره بهش نَهیب زد: نترس
* ناکا در حالیکه کف دستهاش عرق کرده بودن با خودش گفت: نمیتونم، اوهاتان من از مأمورای گارا میترسم،
*و ناگهان پاهاش شروع به لرزیدن کردن، ...اوهاتان دوباره گفت: اونا ترس رو بو میکشن احمق، اینطوری به خودت جذبشون میکنی!
-n- دست خودم نیست، ...اینا فقط یه خواب ِ بده که دارم میبینم
-o- خواب نیستی، ناکا نیزه ات رو ببر بالا ،... پشت سرت رو بِپا
* ناکا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و موجودات وحشتناک شبح مانندی رو دید که با دهانهای گشادی با بزاقهای آویزان دید، که بهش نزدیک میشدن،
...چند قدم عقب رفت ، که اوهاتان دوباره گفت: هوی با توام گاردت رو پایین نیار ، خیر سرت مثلاً ساحره ای،
*ناکا چشمهاشو بهم فشرد: اونا واقعاً ترسناکن، اوهاتان...کمکم کن!
-o- اگه من از بدنت خارج بشم و منو ببینن تو دردسر بزرگتری می اُفتی، پس به خودت مسلط باش
*ناکا نیزه اش رو بالا گرفت،اما وقتی دید تعدادشون زیادشد،...نیزه رو محو کرد و کف دستشو باز کرد تا رعد و آتش درست کنه که صدایی رو از پشت سرش شنید: کی هستی؟... برای چی اومدی اینجا؟!
*بعد اشباح سیاه متوقف شدن، و از ناکا دور شدن،
ناکا برگشت و به اون مرد شنل پوش نگاه کرد و برای لحظه ای حس کرد قبلاً هم جایی اونو دیده!
-برای بار آخر میپرسم، کی هستی؟!
* اوهاتان گفت: هرچی میگم تکرار کن
-n- ساحره منطقه شمالی ، برای امپراطور اعظم ، یه پیشکشیه ناقابل که مدتها به دنبالش بودن اوردم،
...البته، همراه با خبرهای ناب، که از هیچکس دیگه ای نمیتونن بشنون
*مرد شنل پوش، به دسته ای از موهای نقره ای رنگ ناکا که از شنلش بیرون افتاده بود ،
اشاره کرد و گفت: موهای زیبایی داری، اسمت چیه؟!
-n-کـ ـ ـ کاسومی
-o- احمق گفتم هرچی من گفتم تکرار کن این چه اسم بی مُسمایی بود گفتی؟
* در یه لحظه مأمور خودشو به ناکا نزدیک کرد و یقه شنل ناکا رو گرفت و کلاه شنل ناکا رو از سرش پایین کشید: تو درخواست ملاقات با امپراطور رو برای دادن کدوم پیشکشی میکنی،که من نمیبینمش؟!... نشونم بده!
ادامه نظرات