در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت اول

۳۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*به جلو نگاه میکنم به دیوار پارتیشن سفیدی که بین من و همکار تازه کارم در مجله ، فاصله ایجاد کرده ، توی این مربع کوچک دو متر در دو متر ، باید از صبح تا غروب پشت کامپیوتر بشینم و داخل سایتها ، دنبال یه سوژه جدید برای بزرگنمایی و بال و پر دادن به اون باشم ، … محل کارم بی شباهت به یه قفس در باز نیست ، … حتی دیگه شنیدن نفسهای آه گونه همکارم که داخل اتاقک بخش عقبی من کار میکنه ، برایم عادی شده … یه مرد میانسال و لاغر با جثه کوچیک و چشمهایی به باریکیه یک خط و موهای مشکی و چتریه کوتاه که تمام پیشونیش رو گرفته با چهره ای عبوس و پوست کمی سبزه ، … انسان عجیبیه واسه خودش … اما همکار جدیدم که بخش جلوییه کانکشن منه یه دختر جوان با موهای روشن و چشمهای درشت دو رنگ آبی و سبزه … با پوستی به سفیدیه برف و خوش صدا و همچنین خوش برخورد ، … روز معارفه شروع به کارش به همه ما احترام گذاشت و از اینکه‌ در این مجله خبریه نسبتاً ضعیف پذیرفته شده بود، ابراز خوشحالی کرد … و از وقتی اومده، برعکس من که نیمی از وقتمو تو هپروت میگذرونم ، پر تلاش و سخت کوشه … که این هم میشه گذاشت به پای صفر کیلومتر بودنش … بعد از یه مدت مطمئنم به روغن سوزی میوفته …
وقتی از زُل زدن به صفحه مانیتور خسته شدم به پشتیه صندلی تکیه دادم و به سقف زُل زدم و با صدای آرامی گفتم : این چیزیه که دنبالش بودم ؟ … اِنزوا ؟ … یک زندگیه خالی از عشق ؟ …
باید چیکار کنم؟ … چرا هیچ سر نخی نیست ؟
…* بعد به حالت اولم برگشتم و به جلو خم شدم و دستمو زیر چانه ام گذاشتم … و مثل آقای «لوشاس» آه نسبتا بلندی کشیدم …
اگه معمولی‌ فکر میکردم … بی شک با «میزوها» دوست میشدم شاید اون میتونست از تنهاییم کم کنه… اما من دیگه از دوستی و هر رابطه ای واهمه دارم … ، حتی اینکه تو این لحظه به این چیزا فکر میکنم برام عجیبه …
*دستمو سمت فلاسک بردم و تکانش دادم اما خالی بود … آه‌ بلندتری کشیدم و با خودم گفتم : حداقل یه‌فنجون چای باید داخلش می موند …
- سِنپای ، اگه خسته شدین به جای آه کشیدن باید بری یه چرخی بزنی … با این اوصاف حتی یک دقیقه هم کار مفید ازتون برنمیاد!
* با شنیدن حرفهای میزوها یدفعه از جا پریدم و قلبم‌ شروع به تند تپیدن کرد …
ادامه نظرات

نظرات (۳۷)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت اول

۲۲ لایک
۳۷ نظر

*به جلو نگاه میکنم به دیوار پارتیشن سفیدی که بین من و همکار تازه کارم در مجله ، فاصله ایجاد کرده ، توی این مربع کوچک دو متر در دو متر ، باید از صبح تا غروب پشت کامپیوتر بشینم و داخل سایتها ، دنبال یه سوژه جدید برای بزرگنمایی و بال و پر دادن به اون باشم ، … محل کارم بی شباهت به یه قفس در باز نیست ، … حتی دیگه شنیدن نفسهای آه گونه همکارم که داخل اتاقک بخش عقبی من کار میکنه ، برایم عادی شده … یه مرد میانسال و لاغر با جثه کوچیک و چشمهایی به باریکیه یک خط و موهای مشکی و چتریه کوتاه که تمام پیشونیش رو گرفته با چهره ای عبوس و پوست کمی سبزه ، … انسان عجیبیه واسه خودش … اما همکار جدیدم که بخش جلوییه کانکشن منه یه دختر جوان با موهای روشن و چشمهای درشت دو رنگ آبی و سبزه … با پوستی به سفیدیه برف و خوش صدا و همچنین خوش برخورد ، … روز معارفه شروع به کارش به همه ما احترام گذاشت و از اینکه‌ در این مجله خبریه نسبتاً ضعیف پذیرفته شده بود، ابراز خوشحالی کرد … و از وقتی اومده، برعکس من که نیمی از وقتمو تو هپروت میگذرونم ، پر تلاش و سخت کوشه … که این هم میشه گذاشت به پای صفر کیلومتر بودنش … بعد از یه مدت مطمئنم به روغن سوزی میوفته …
وقتی از زُل زدن به صفحه مانیتور خسته شدم به پشتیه صندلی تکیه دادم و به سقف زُل زدم و با صدای آرامی گفتم : این چیزیه که دنبالش بودم ؟ … اِنزوا ؟ … یک زندگیه خالی از عشق ؟ …
باید چیکار کنم؟ … چرا هیچ سر نخی نیست ؟
…* بعد به حالت اولم برگشتم و به جلو خم شدم و دستمو زیر چانه ام گذاشتم … و مثل آقای «لوشاس» آه نسبتا بلندی کشیدم …
اگه معمولی‌ فکر میکردم … بی شک با «میزوها» دوست میشدم شاید اون میتونست از تنهاییم کم کنه… اما من دیگه از دوستی و هر رابطه ای واهمه دارم … ، حتی اینکه تو این لحظه به این چیزا فکر میکنم برام عجیبه …
*دستمو سمت فلاسک بردم و تکانش دادم اما خالی بود … آه‌ بلندتری کشیدم و با خودم گفتم : حداقل یه‌فنجون چای باید داخلش می موند …
- سِنپای ، اگه خسته شدین به جای آه کشیدن باید بری یه چرخی بزنی … با این اوصاف حتی یک دقیقه هم کار مفید ازتون برنمیاد!
* با شنیدن حرفهای میزوها یدفعه از جا پریدم و قلبم‌ شروع به تند تپیدن کرد …
ادامه نظرات