در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت هفتم رمان (یک فنجان عاشقی)

2 هفته بعد
2 هفته از اومدن من به این خونه میگذشت
تقریبا عادت کرده بودم به اینجا به ادماش به کسانی که مثلا پدر و مادرم
باز یادم مامانم و خواهر کوچیکم افتادم نتونستم زنگ بزن
باید سر فرصت باهاشون تماس بگیرم
الان اومده بودم بیرون با لوکاس برای خرید انگشتر نامزدی
چون تا 5 روز دیگه نامزدیمون بود
نمیدونم چرا هیچ مخالفتی با این نامزدی نمیکردم
حس خوبی داشتم به نامزدی تو فکر بودم
که لوکاس صدام کرد برگشتم طرفش صدام کردی
لوکاس: کجای همش تو فکر 1 ساعت دارم صدات میکنم من

اِما : خوب بفرما حرفتو بگو

لوکاس یه حلقه نشونم داد خیلی قشنگ بود گفتم وای چقدر زیباس
لوکاس : دوسش داری پس همینو میخریم
اِما : لبخند زدم باشه همین خوبه
بعد حلقه خریدیم رفتیم یه رستوران شیکی
پیاده شدیم رفتم یه جای دنج پیدا کردیم نشستیم
بعضی وقت ها رفتار لوکاس تعجب میکردم
مغروربود ولی نه زیاد رفتارش هم بعضی وقت ها خشک بود
گارسون اومد منو داد دستمون
لوکاس گفت چی میخوری
من گفتم هر چی تو بخوری من میخورم
لوکاس هم یه غذای سفارش داد
من با تبعیت از او سفارش دادم
فکرم مشغول بود فکر پیش خانواده ام بود
و با غذام بازی میکردم تو فکر بودم لوکاس صدام کرد
سرمو اوردم بالا بله
لوکاس چرا این مدت همه اش تو فکری تو
اِما : هیچی نیست غذام اروم خورد بلند شدیم رفتیم
لوکاس من رسوند خونه
تو حیاط توی آلاچیق نشستم شماره خونه گرفتم باید با مامان حرف میزدم
شماره خونمون گرفتم و منتظر بود جواب بدم ولی....

نظرات (۲۱)

Loading...

توضیحات

قسمت هفتم رمان (یک فنجان عاشقی)

۱۸ لایک
۲۱ نظر

2 هفته بعد
2 هفته از اومدن من به این خونه میگذشت
تقریبا عادت کرده بودم به اینجا به ادماش به کسانی که مثلا پدر و مادرم
باز یادم مامانم و خواهر کوچیکم افتادم نتونستم زنگ بزن
باید سر فرصت باهاشون تماس بگیرم
الان اومده بودم بیرون با لوکاس برای خرید انگشتر نامزدی
چون تا 5 روز دیگه نامزدیمون بود
نمیدونم چرا هیچ مخالفتی با این نامزدی نمیکردم
حس خوبی داشتم به نامزدی تو فکر بودم
که لوکاس صدام کرد برگشتم طرفش صدام کردی
لوکاس: کجای همش تو فکر 1 ساعت دارم صدات میکنم من

اِما : خوب بفرما حرفتو بگو

لوکاس یه حلقه نشونم داد خیلی قشنگ بود گفتم وای چقدر زیباس
لوکاس : دوسش داری پس همینو میخریم
اِما : لبخند زدم باشه همین خوبه
بعد حلقه خریدیم رفتیم یه رستوران شیکی
پیاده شدیم رفتم یه جای دنج پیدا کردیم نشستیم
بعضی وقت ها رفتار لوکاس تعجب میکردم
مغروربود ولی نه زیاد رفتارش هم بعضی وقت ها خشک بود
گارسون اومد منو داد دستمون
لوکاس گفت چی میخوری
من گفتم هر چی تو بخوری من میخورم
لوکاس هم یه غذای سفارش داد
من با تبعیت از او سفارش دادم
فکرم مشغول بود فکر پیش خانواده ام بود
و با غذام بازی میکردم تو فکر بودم لوکاس صدام کرد
سرمو اوردم بالا بله
لوکاس چرا این مدت همه اش تو فکری تو
اِما : هیچی نیست غذام اروم خورد بلند شدیم رفتیم
لوکاس من رسوند خونه
تو حیاط توی آلاچیق نشستم شماره خونه گرفتم باید با مامان حرف میزدم
شماره خونمون گرفتم و منتظر بود جواب بدم ولی....