در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان مرد قدبلند- مقدمه

۰ نظر
گزارش تخلف
ساغر
ساغر

مقدمه:
فاصله مان یک اتاق بود. شب ها من درس میخواندم او مینوشت... نیمه های شب هم، از دوازده به بعد، هر یک ساعت همدیگر را جلوی درب ورودی اتاقمان می دیدیم. با یک لیوان چایِ سبز بر دستانمان، گاهی حرف میزدیم. گاهی جُک می گفتیم یا چیزی که بشود به آن خندید اما بیشتر اوقات در سکوتِ سیگار میگذشت. بعضی از فصلها انسان را هم تغییر می دهند. برای خیلی ها پیش آمده در پاییز زرد وُ خسته باشند هرچند اکثرا عاشق میشوند. یا در بهار پُر شور و با انرژی.

آن زمان، فصل، فصلِ زمستان بود. زمستان ما را شبیه خودش کرده بود. حداقل مرا. سرد وُ بی صدا. گاهی هم در اتاق، پشتِ میزم احساس میکردم برف بر شانه هایم نشسته. زمستانِ آن روزها بیشتر از همیشه حالِ سیگار را به خود نزدیک کرده بود. خودش را در دود میپیچید وَ از سینه ام بیرون میآمد. ریه هام که خیلی وقت بود دود را در هیچ فصلی تشخیص نمی دادند وَ فقط دود بود که نشانه ی خوبی برای جانِ سیگار بود. کم سن و سال بودم که سیگار دوستم شد...درست زمانی که آن مرد آمد...

من درس میخواندم، سخت وَ او سخت بود وُ سعی میکرد بنویسد. نهایتش من مهندس شدم. او فقط سخت ماند و چند ورق نوشت.

هنوز هم دارد مینویسد با تمامِ سختی اش اما من همچنان مهندس ام...

حکایت غریبی ست فاصله. در فاصله ی یک اتاق، در فاصله ای به اندازه ی یک دیوارِ چند سانتی. ساعت ها و پنجره ها هم جایشان تغییر میکند. 

تنها راه ایمان به قلبت گناه بود...مرد قد بلند...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان مرد قدبلند- مقدمه

۷ لایک
۰ نظر

مقدمه:
فاصله مان یک اتاق بود. شب ها من درس میخواندم او مینوشت... نیمه های شب هم، از دوازده به بعد، هر یک ساعت همدیگر را جلوی درب ورودی اتاقمان می دیدیم. با یک لیوان چایِ سبز بر دستانمان، گاهی حرف میزدیم. گاهی جُک می گفتیم یا چیزی که بشود به آن خندید اما بیشتر اوقات در سکوتِ سیگار میگذشت. بعضی از فصلها انسان را هم تغییر می دهند. برای خیلی ها پیش آمده در پاییز زرد وُ خسته باشند هرچند اکثرا عاشق میشوند. یا در بهار پُر شور و با انرژی.

آن زمان، فصل، فصلِ زمستان بود. زمستان ما را شبیه خودش کرده بود. حداقل مرا. سرد وُ بی صدا. گاهی هم در اتاق، پشتِ میزم احساس میکردم برف بر شانه هایم نشسته. زمستانِ آن روزها بیشتر از همیشه حالِ سیگار را به خود نزدیک کرده بود. خودش را در دود میپیچید وَ از سینه ام بیرون میآمد. ریه هام که خیلی وقت بود دود را در هیچ فصلی تشخیص نمی دادند وَ فقط دود بود که نشانه ی خوبی برای جانِ سیگار بود. کم سن و سال بودم که سیگار دوستم شد...درست زمانی که آن مرد آمد...

من درس میخواندم، سخت وَ او سخت بود وُ سعی میکرد بنویسد. نهایتش من مهندس شدم. او فقط سخت ماند و چند ورق نوشت.

هنوز هم دارد مینویسد با تمامِ سختی اش اما من همچنان مهندس ام...

حکایت غریبی ست فاصله. در فاصله ی یک اتاق، در فاصله ای به اندازه ی یک دیوارِ چند سانتی. ساعت ها و پنجره ها هم جایشان تغییر میکند. 

تنها راه ایمان به قلبت گناه بود...مرد قد بلند...