در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت سوم رمان پیش مرگ ارباب

فاطمه
فاطمه

همایون خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار میکشید.انگار که تمام عمارت انتظار کودک جدید را می کشیدند.
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک لبخند بر لب ها نشاند.
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید.
مه لقا دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت.
دخترک هنوز قرمز بود و زشت.
مه لقا خنده ای از شادی زد و اشک شوقی ریخت.
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد.
-هنوز که قرمزی دخترکم...هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت...
با پر کشیدن ذهنش به صوی احمد تبصمی تلخ کرد و ادامه داد
-بابات همیشه می خواست اگه دختر شدی اسمت رو بزاره بلوط...تو از امروز بلوط کوچولوی مامانی...بلوط قشنگم.

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

قسمت سوم رمان پیش مرگ ارباب

۵ لایک
۲ نظر

همایون خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار میکشید.انگار که تمام عمارت انتظار کودک جدید را می کشیدند.
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک لبخند بر لب ها نشاند.
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید.
مه لقا دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت.
دخترک هنوز قرمز بود و زشت.
مه لقا خنده ای از شادی زد و اشک شوقی ریخت.
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد.
-هنوز که قرمزی دخترکم...هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت...
با پر کشیدن ذهنش به صوی احمد تبصمی تلخ کرد و ادامه داد
-بابات همیشه می خواست اگه دختر شدی اسمت رو بزاره بلوط...تو از امروز بلوط کوچولوی مامانی...بلوط قشنگم.