در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 53

۴۸ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

بالاخره رسید به اتاق سهون. بدون اینکه در بزنه وارد شد.
سهون با دیدن جین بلند شد ایستاد و از پشت میزش اومد کنار.
-حالت خوبه؟؟
پرسید و دستشو گذاشت روی شونه ی جین.
جین سرشو به نشونه مثبت تکون داد ولی اصلا خوب نبود.
-باید چیکار کنیم؟؟
از سهون پرسید.
-به پلیس خبر دادم پیداش میکنن. نگران نباش.
-من دیگه نمیخوام برگرده اینجا. حتی اگه حالش بده و تو متخصصی ، من بازم دلم نمیخواد که ازم دور باشه. اون خیلی زود پیدا میشه و برمیگرده پیش خودم. مطمئنم.
جین درحالی که بغض گلوشو فشار میداد گفت.
سهون سرشو به نشونه مثبت تکون داد. دلش نمیخواست مخالفت کنه. فقط امیدوار بود که کوکی زودتر پیدا شه. وگرنه جین بهم میریخت.
نامجون توی مغازه همیشه خالیش نشسته بود و قهوه میخورد. از پنجره به بیرون خیره بود و به عمر طولانیش فکر میکرد.
به بلایی که سر پسرش اورده.
"اون انتقام من بود ، حق نداشتم اونم به یه شیطان تبدیل کنم."
فکری که سالها بود عذابش میداد.
خاطرات جلوی چشمش مرور میشدن. روزی که کل شهرو قتل عام کرد ، سراسر خونی بود. اما یادش میومد که نتونست یه بچه رو بکشه. یه مسر بچه چهار پنج ساله که همیشه همبازی تهیونگش بود. اون بچه یتیم بود. وقتی نامجونو دید ؛ به حای اینکه بترسه ، پاچه ی شلوارشو گرفت و گفت" تو پدر تهیونگی. من میترسم عمو. نجاتم بده."
اما مگه اینطور نبود که نامجون یه هیولا شده بود؟؟ ولی یه روزنه نور کوچیکی از چیزی که قبلا بوده ، بهش اجازه نداد اون روز اون بچه رو بکشه. همونجوری رهاش کرد.
روزها بعد ، اون بچه و تهیونگ دوباره با هم بازی میکردن. تا وقتی که بزرگ شدن. بالهای سیاه تهیونگ بهش اجازه نمیدادن از محل اقامتش خارج بشه. ولی اون پسر همیشه کنارش بود....
با باز شدن در مغازه رشته افکارش پاره شد. یه مرد اومده بود داخل. یه مرد با شونه های پهن و قد بلند. پوست سفید و لبای صورتی درشتی داشت. به طرز دیوونه کننده ای هم خوش قیافه بود.
اما غم از تمام چهره اش میبارید.
-سلام. اینجا کافه س؟؟ من فکر کردم که گل فروشیه. اینو گفت و اومد سمت نامجون.
بعد اضافه کرد:
-چه بهتره.میشه واسم یکم سوجو بیارین؟؟
اینو گفت و دقیقا رو به روی نامجون نشست.نامجون شوکه شده بود میدونست اون مرد کیه." کیم سئوک جین سرپریت کوکی."

نظرات (۴۸)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 53

۲۴ لایک
۴۸ نظر

بالاخره رسید به اتاق سهون. بدون اینکه در بزنه وارد شد.
سهون با دیدن جین بلند شد ایستاد و از پشت میزش اومد کنار.
-حالت خوبه؟؟
پرسید و دستشو گذاشت روی شونه ی جین.
جین سرشو به نشونه مثبت تکون داد ولی اصلا خوب نبود.
-باید چیکار کنیم؟؟
از سهون پرسید.
-به پلیس خبر دادم پیداش میکنن. نگران نباش.
-من دیگه نمیخوام برگرده اینجا. حتی اگه حالش بده و تو متخصصی ، من بازم دلم نمیخواد که ازم دور باشه. اون خیلی زود پیدا میشه و برمیگرده پیش خودم. مطمئنم.
جین درحالی که بغض گلوشو فشار میداد گفت.
سهون سرشو به نشونه مثبت تکون داد. دلش نمیخواست مخالفت کنه. فقط امیدوار بود که کوکی زودتر پیدا شه. وگرنه جین بهم میریخت.
نامجون توی مغازه همیشه خالیش نشسته بود و قهوه میخورد. از پنجره به بیرون خیره بود و به عمر طولانیش فکر میکرد.
به بلایی که سر پسرش اورده.
"اون انتقام من بود ، حق نداشتم اونم به یه شیطان تبدیل کنم."
فکری که سالها بود عذابش میداد.
خاطرات جلوی چشمش مرور میشدن. روزی که کل شهرو قتل عام کرد ، سراسر خونی بود. اما یادش میومد که نتونست یه بچه رو بکشه. یه مسر بچه چهار پنج ساله که همیشه همبازی تهیونگش بود. اون بچه یتیم بود. وقتی نامجونو دید ؛ به حای اینکه بترسه ، پاچه ی شلوارشو گرفت و گفت" تو پدر تهیونگی. من میترسم عمو. نجاتم بده."
اما مگه اینطور نبود که نامجون یه هیولا شده بود؟؟ ولی یه روزنه نور کوچیکی از چیزی که قبلا بوده ، بهش اجازه نداد اون روز اون بچه رو بکشه. همونجوری رهاش کرد.
روزها بعد ، اون بچه و تهیونگ دوباره با هم بازی میکردن. تا وقتی که بزرگ شدن. بالهای سیاه تهیونگ بهش اجازه نمیدادن از محل اقامتش خارج بشه. ولی اون پسر همیشه کنارش بود....
با باز شدن در مغازه رشته افکارش پاره شد. یه مرد اومده بود داخل. یه مرد با شونه های پهن و قد بلند. پوست سفید و لبای صورتی درشتی داشت. به طرز دیوونه کننده ای هم خوش قیافه بود.
اما غم از تمام چهره اش میبارید.
-سلام. اینجا کافه س؟؟ من فکر کردم که گل فروشیه. اینو گفت و اومد سمت نامجون.
بعد اضافه کرد:
-چه بهتره.میشه واسم یکم سوجو بیارین؟؟
اینو گفت و دقیقا رو به روی نامجون نشست.نامجون شوکه شده بود میدونست اون مرد کیه." کیم سئوک جین سرپریت کوکی."