در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکیشن انتقام پارت 44

۷ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

صبح روز بعد کوکی از جاش بلند شد . تمام شب رو بیدار مونده بود.تصمیم گرفت با بقیه صبونه بخوره .رفت سمت دستگیره در ،ولی باز دوباره پشیمون شد . برگشت سمت تختش و جهارزانو نشست.
_خب اینجوری که به نظر میرسه ، قراریه مدتی اینجا بمونم . چیکار میشه کرد؟؟
هیچ ایدهای نداشت . فقط میخواست خودشو با شرایط وقف بده . در واقع ، چاره ای جز این نداشت . باید از اونجا میرفت بیرون.
-کوکی؟
یه صدای دخترونه از پشت سرش گفت.
کوکی از الانیز کردن اون صدا تنش لرزید.
برگشت و کسی پشت سرش نبود جز یون سوهی .
-تو ازم چی میخوای؟ چ کوفتی هستی! گمشو برو.
تقریبا داد زد ولی چون نمیخواست کسی بشنوه زود صداشو اورد پایین.
- من پرستارتم اومدم تا مراقبت باشم.
- نه! لازم نکرده!
- جانگکوک....! من یه روحم. نمیتونم اسیبی بهت برسونم .
چشمای کوکی درشت شد.
روح؟؟
-دروغگو من که نمیتونم روحا رو بینم.
-تو منو میبینی،چون من میخوام و کسی هم نمیتونه جلوم رو بگیره1
سوهی گفت و لبخند مرموزی زد.
-ولی اون خون اشامه.....! اصلا خوشم نمیاد که میتونه کمو ببینه.
-ازش دور بمون!
-کوکی داشت از اون دفاع میکرد؟؟ خودشم نمیدونست.
-اون هیچوقت نمیاد دنبالت!با من بیا! میتونم فراریت بدم!
باید باهاش برم؟؟ با خودش گفت.
***
باتردید قاشق پر از لوبیا رو گذاشت توی دهنش. مزه اب میداد. ولی مهم نبود.پشیمون بود از اینکه پیشنهاد سوهی رو رد کرده بود،با تمام وجودش پشیمون بود.ولی از طرفیم میدونست که اعتمتد کردن به یه روح که اصلا معلوم نیست چی ازش میخواد ، کاردستی نیست.
هه! نه که بقیه کارام خیلی درسته! مثلا خوابیدن با قاتل خانواده ام و دل بستن بهش. با خودش گفت و یه قاشق دیگه گذاشت توی دهنش.
_ چقدر جوونی.
یه مرد حدود سی ساله در حالی که مینشست کنارش گفت.
کوکی برگشت نیگاش کرد.اولین بار بود که بیرون اتاقش غذا میخورد.و صد البته اولین بار بود با یکی از بیمارای آسایشگاه صحبت میکرد.

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

فن فیکیشن انتقام پارت 44

۲۴ لایک
۷ نظر

صبح روز بعد کوکی از جاش بلند شد . تمام شب رو بیدار مونده بود.تصمیم گرفت با بقیه صبونه بخوره .رفت سمت دستگیره در ،ولی باز دوباره پشیمون شد . برگشت سمت تختش و جهارزانو نشست.
_خب اینجوری که به نظر میرسه ، قراریه مدتی اینجا بمونم . چیکار میشه کرد؟؟
هیچ ایدهای نداشت . فقط میخواست خودشو با شرایط وقف بده . در واقع ، چاره ای جز این نداشت . باید از اونجا میرفت بیرون.
-کوکی؟
یه صدای دخترونه از پشت سرش گفت.
کوکی از الانیز کردن اون صدا تنش لرزید.
برگشت و کسی پشت سرش نبود جز یون سوهی .
-تو ازم چی میخوای؟ چ کوفتی هستی! گمشو برو.
تقریبا داد زد ولی چون نمیخواست کسی بشنوه زود صداشو اورد پایین.
- من پرستارتم اومدم تا مراقبت باشم.
- نه! لازم نکرده!
- جانگکوک....! من یه روحم. نمیتونم اسیبی بهت برسونم .
چشمای کوکی درشت شد.
روح؟؟
-دروغگو من که نمیتونم روحا رو بینم.
-تو منو میبینی،چون من میخوام و کسی هم نمیتونه جلوم رو بگیره1
سوهی گفت و لبخند مرموزی زد.
-ولی اون خون اشامه.....! اصلا خوشم نمیاد که میتونه کمو ببینه.
-ازش دور بمون!
-کوکی داشت از اون دفاع میکرد؟؟ خودشم نمیدونست.
-اون هیچوقت نمیاد دنبالت!با من بیا! میتونم فراریت بدم!
باید باهاش برم؟؟ با خودش گفت.
***
باتردید قاشق پر از لوبیا رو گذاشت توی دهنش. مزه اب میداد. ولی مهم نبود.پشیمون بود از اینکه پیشنهاد سوهی رو رد کرده بود،با تمام وجودش پشیمون بود.ولی از طرفیم میدونست که اعتمتد کردن به یه روح که اصلا معلوم نیست چی ازش میخواد ، کاردستی نیست.
هه! نه که بقیه کارام خیلی درسته! مثلا خوابیدن با قاتل خانواده ام و دل بستن بهش. با خودش گفت و یه قاشق دیگه گذاشت توی دهنش.
_ چقدر جوونی.
یه مرد حدود سی ساله در حالی که مینشست کنارش گفت.
کوکی برگشت نیگاش کرد.اولین بار بود که بیرون اتاقش غذا میخورد.و صد البته اولین بار بود با یکی از بیمارای آسایشگاه صحبت میکرد.