در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۴۳

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*یاکی سریع دستشو از داخل دستِ پیرمرد بیرون کشید و رو به تاکنو گفت: صدای تفنگ بود؟
*زن با خونسردی در حالیکه در حال تهیه ٔ چای بود،گفت: حتماً شکارچی ها هستن، این فصل برای شکار غزال های جوان وقت مناسبیه
* یاکی شمشیرشو از روی زمین برداشت و گفت: متأسفم ..‌.من باید برگردم پیش خانواده ام
*و سریع از جا بلند شد و بعد از احترام، بلافاصله از خانه بیرون رفت،
تاکنو هم با عجله بلند شد و به نشانه احترام کمی خم شد و بعد از یاکی، از خانه خارج شد،
...یاکی چند قدم که دوید ایستاد و دستهاشو روی زانوهاش گذاشت و رو به جلو خم شد، و در حالیکه نفس نفس میزد،به جلوس نگاه کرد،
...تاکنو خودشو به یاکی رسوند، و گفت: به خودت فشار نیار ،
*یاکی به اطراف نگاه کرد:
کسی نمیبینه بیا زودتر بریم،
*تاکنو لبخندی زد و دستهاشو روی هم گذاشت و داخل آستین کیمونوش فرو برد و چشمهاشو بست و با پوزخندی که روی ابهاش بود، گفت: اونا کاملاً زیرنظرمون دارن،
شاید به نظر دهکده ٔ خلوت و آرومی باشه، اما همیشه حواسشون حسابی جمع دو رو بَر هست،
*یاکی با عصبانیت گفت: جِدی...پس بذار هرطور میخوان فکر کنن ...اصلا من جادو گرم....
*و شمشیرشو محو کرد و با شنیدن صدای تیراندازی های بعدی، یقه ٔ کیمونوی تاکنو رو چسبید و گفت: پرواز کن و منو برگردون...جدا از اینکه فرزندیت رو پذیرفتم، به عنوان منجیم باید تحت امرم باشی!...پس از دستورم اطاعت کن، بنابراین برمیگردیم همین حالا...
* تاکنو بی هیچ حرفی جلو رفت و یاکی رو بغل کرد و سمت بالا اوج گرفت...
ادامه نظرات

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۴۳

۲۱ لایک
۸ نظر

*یاکی سریع دستشو از داخل دستِ پیرمرد بیرون کشید و رو به تاکنو گفت: صدای تفنگ بود؟
*زن با خونسردی در حالیکه در حال تهیه ٔ چای بود،گفت: حتماً شکارچی ها هستن، این فصل برای شکار غزال های جوان وقت مناسبیه
* یاکی شمشیرشو از روی زمین برداشت و گفت: متأسفم ..‌.من باید برگردم پیش خانواده ام
*و سریع از جا بلند شد و بعد از احترام، بلافاصله از خانه بیرون رفت،
تاکنو هم با عجله بلند شد و به نشانه احترام کمی خم شد و بعد از یاکی، از خانه خارج شد،
...یاکی چند قدم که دوید ایستاد و دستهاشو روی زانوهاش گذاشت و رو به جلو خم شد، و در حالیکه نفس نفس میزد،به جلوس نگاه کرد،
...تاکنو خودشو به یاکی رسوند، و گفت: به خودت فشار نیار ،
*یاکی به اطراف نگاه کرد:
کسی نمیبینه بیا زودتر بریم،
*تاکنو لبخندی زد و دستهاشو روی هم گذاشت و داخل آستین کیمونوش فرو برد و چشمهاشو بست و با پوزخندی که روی ابهاش بود، گفت: اونا کاملاً زیرنظرمون دارن،
شاید به نظر دهکده ٔ خلوت و آرومی باشه، اما همیشه حواسشون حسابی جمع دو رو بَر هست،
*یاکی با عصبانیت گفت: جِدی...پس بذار هرطور میخوان فکر کنن ...اصلا من جادو گرم....
*و شمشیرشو محو کرد و با شنیدن صدای تیراندازی های بعدی، یقه ٔ کیمونوی تاکنو رو چسبید و گفت: پرواز کن و منو برگردون...جدا از اینکه فرزندیت رو پذیرفتم، به عنوان منجیم باید تحت امرم باشی!...پس از دستورم اطاعت کن، بنابراین برمیگردیم همین حالا...
* تاکنو بی هیچ حرفی جلو رفت و یاکی رو بغل کرد و سمت بالا اوج گرفت...
ادامه نظرات