در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۴۱

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

//*بدون اینکه بتونم خودمو کنترل کنم ...فریاد زدم : رای رو رها کردی تا جون خودت رو نجات بدی؟!
* آیرا حیرت زده نگاهم کرد و بعد سرش رو پایین انداخت : وجب به وجب اونجا رو گشتم،
...اما اثری ازش نبود که نبود... هاچی رو پیدا کردم...اما اون هم از جای رای خبر نداشت ...احتمالاً به لایه ای عمیقتر رفته...که در اینصورت باید خودش بخواد تا برگرده
-n- تو یه کلاغ بزدلی آیرا...ازت بدم میاد...
*اما همینکه خواستم بیرون برم ، یاکی رو روبروم دیدم...انگار تمام مدت همونجا ایستاده بود و داشت، حرفامونو میشنید...
* یاکی سرشو پایین انداخت...و دستهاشو مشت کرد ...و بعد از چند لحظه یهو سمتم اومد و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید...
*صدای آیرا رو شنیدم که گفت: یاکی ،یاکی... صبر کن!
-y- اگه تا غروب برنگشتیم ...برای کمک بهمون بیا...لطفاً
...* وقتی به محوطه رسیدیم ... همینطور که دنبال یاکی با قدمهای سریعی راه میرفتم...مچ دستم که درد گرفته بود رو ، سعی کردم از داخل دست یاکی بیرون بیارم... اما یاکی دستمو محکمتر توی دستش فشرد...
برای همین گفتم: صبر کن ...یاکی !...دستم‌ ، دستم درد گرفت
-y- من هیچوقت نخواستم تو بخاطر من از خانوادت دست بِکشی ... من نمیخوام تو رو از خانوادت جدا کنم ، ناکا!
-n- یاکی!
-y- من قول دادم همیشه کنارت باشم ، پس اینبار هم تنهات نمیذارم...
* یاکی ایستاد و صورتشو به من کرد ... و منو سمت خودش کشید ، دستمو ول کرد و بغلم گرفت و بالهاشو ظاهر کرد و پرواز کرد...
دستهامو روی کمرش حلقه کردم و گفتم: ممنونم عزیزم
* یاکی منو محکمتر تو آغوشش گرفت ، ...و بعد از مدت اندکی که گذشت... کنار بِرکه پایین آمد ، اما ازم فاصله نگرفت : چون بار دومیه که داخل این بُعد میریم نمیدونم چه اتفاقی ممکنه بیفته ... به هرحال اون یه بُعد ناشناخته است که اجازه استفاده از نیروهای ماورایی رو‌ بهمون نمیده... و از طرفی ، هر فکری هم که از ذهنت بگذره ممکنه به عنوان آرزو تلقی بشه ... پس باید خیلی مراقب باشیم...
*دستهامو از روی کمر یاکی برداشتم و عقب رفتم و حیرت زده نگاهش کردم : هر فکری ؟! ... پس حتی حرفشم آرزو تلقی میشه؟!
* یاکی لبخندی زد و گفت: هوم ...برای همین روی افکارت بیشتر تمرکز کن...
*ناخودآگاه حرفهای دکتر« هو‌» برام یادآوری شد و
گونه هام یدفعه قرمز شد...دستمو جلوی دهانم گذاشتم و از تعجب جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم : امکان نداره! ...
ادامه نظرات

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۴۱

۲۰ لایک
۸ نظر

//*بدون اینکه بتونم خودمو کنترل کنم ...فریاد زدم : رای رو رها کردی تا جون خودت رو نجات بدی؟!
* آیرا حیرت زده نگاهم کرد و بعد سرش رو پایین انداخت : وجب به وجب اونجا رو گشتم،
...اما اثری ازش نبود که نبود... هاچی رو پیدا کردم...اما اون هم از جای رای خبر نداشت ...احتمالاً به لایه ای عمیقتر رفته...که در اینصورت باید خودش بخواد تا برگرده
-n- تو یه کلاغ بزدلی آیرا...ازت بدم میاد...
*اما همینکه خواستم بیرون برم ، یاکی رو روبروم دیدم...انگار تمام مدت همونجا ایستاده بود و داشت، حرفامونو میشنید...
* یاکی سرشو پایین انداخت...و دستهاشو مشت کرد ...و بعد از چند لحظه یهو سمتم اومد و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید...
*صدای آیرا رو شنیدم که گفت: یاکی ،یاکی... صبر کن!
-y- اگه تا غروب برنگشتیم ...برای کمک بهمون بیا...لطفاً
...* وقتی به محوطه رسیدیم ... همینطور که دنبال یاکی با قدمهای سریعی راه میرفتم...مچ دستم که درد گرفته بود رو ، سعی کردم از داخل دست یاکی بیرون بیارم... اما یاکی دستمو محکمتر توی دستش فشرد...
برای همین گفتم: صبر کن ...یاکی !...دستم‌ ، دستم درد گرفت
-y- من هیچوقت نخواستم تو بخاطر من از خانوادت دست بِکشی ... من نمیخوام تو رو از خانوادت جدا کنم ، ناکا!
-n- یاکی!
-y- من قول دادم همیشه کنارت باشم ، پس اینبار هم تنهات نمیذارم...
* یاکی ایستاد و صورتشو به من کرد ... و منو سمت خودش کشید ، دستمو ول کرد و بغلم گرفت و بالهاشو ظاهر کرد و پرواز کرد...
دستهامو روی کمرش حلقه کردم و گفتم: ممنونم عزیزم
* یاکی منو محکمتر تو آغوشش گرفت ، ...و بعد از مدت اندکی که گذشت... کنار بِرکه پایین آمد ، اما ازم فاصله نگرفت : چون بار دومیه که داخل این بُعد میریم نمیدونم چه اتفاقی ممکنه بیفته ... به هرحال اون یه بُعد ناشناخته است که اجازه استفاده از نیروهای ماورایی رو‌ بهمون نمیده... و از طرفی ، هر فکری هم که از ذهنت بگذره ممکنه به عنوان آرزو تلقی بشه ... پس باید خیلی مراقب باشیم...
*دستهامو از روی کمر یاکی برداشتم و عقب رفتم و حیرت زده نگاهش کردم : هر فکری ؟! ... پس حتی حرفشم آرزو تلقی میشه؟!
* یاکی لبخندی زد و گفت: هوم ...برای همین روی افکارت بیشتر تمرکز کن...
*ناخودآگاه حرفهای دکتر« هو‌» برام یادآوری شد و
گونه هام یدفعه قرمز شد...دستمو جلوی دهانم گذاشتم و از تعجب جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم : امکان نداره! ...
ادامه نظرات