در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 17

۳۱ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

( این فیک کار من نیستو مال کانال @Galaxy_Fictions هستش )
کوکی یواش یواش احساس کرد سر انگشتاش دارن سرد میشن. کم کم سرما پخش شد و از دستا و پاهاش رسید به سرش. چشماش سیاهی میرفت و دیگه هیچی حس نمیکرد. سرانجام کوکی کاملا بیهوش شد!
اما تهیونگ .. !
همچنان داشت تغذیه میکرد. کوکی رو روی زمین گذاشته بود و روش افتاده بود. انقدر خون خورده بود که نمیتونست نفس بکشه. از روی اجبار و واسه نفس کشیدن از گردن کوکی جدا شد.
خون از روی لباش چکید و روی لباس کوکی افتاد. تهیونگ تازه فهمید کوکی از حال رفته.
- چقد ضعیفی !
درحالی که سرشو کج کرده بود گفت.
بعد خون رو لباشو با آستین بلندش پاک کرد و دستاشو دو طرف سر کوکی گذاشت. پایین اومد و پیشونی کوکی رو بوسید.
- نمیخوام بمیری که .. قویتر شو!
اینو گفت و مچ چپشو گاز گرفت و زخمشو گذاشت روی دهن کوکی تا از خونش بریزه تو دهنش.
خون یه خون آشام، میتونه درمانگر هر بیماری ای باشه. اونم خیلی سریع!
وقتی مطمعن شد یه مقدار خون به کوکی رسیده، دستشو از دم دهنش برداشت و با آستین خودش لبای کوکی رو پاک کرد. بعدش کنار کوکی دراز کشید.
- بزارم بزرگ شی ؟ یا بسه ؟
تهیونگ گفت و روبه کوکی به پهلو خوابید. بازوشو گذاشت زیر سر خودش و سر کوکی رو هم روی همون بازو، توی یه میلیمتریِ صورت خودش جا داد.
بینیشو به موهای خیس کوکی چسبوند و موهاشو بو کشید. چند دقیقه بعد، کوکی درحالی که روی تختش دراز کشیده بود، بهوش اومد.
اولش چیزی یادش نبود. ولی بعد از چند ثانیه با چشمای درشت شده داشت به سقف نگاه میکرد.
به سرعت دستشو برد روی جای زخمش. هیچی نبود! خون تهیونگ جای زخمو از بین برده بود. ولی کوکی نمیدونست.
- یعنی .. خواب دیدم؟
بلند گفت. بعد تو جاش نشست و تیشرتشو دراورد و گرفتش تو دستاش تا باهاش موهاشو خشک کنه. چشمش به لکه ی خون روی تیشرتش افتاد.
- پس خواب نبوده !
اینو گفت و ازجاش پرید. تیشرتشو به دقت تا کرد و گذاشت تو کشو و رفت دوش بگیره.
پ.ن: عاقا اینبار یه پارت بیشتر گذاشتما ^^

نظرات (۳۱)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 17

۲۷ لایک
۳۱ نظر

( این فیک کار من نیستو مال کانال @Galaxy_Fictions هستش )
کوکی یواش یواش احساس کرد سر انگشتاش دارن سرد میشن. کم کم سرما پخش شد و از دستا و پاهاش رسید به سرش. چشماش سیاهی میرفت و دیگه هیچی حس نمیکرد. سرانجام کوکی کاملا بیهوش شد!
اما تهیونگ .. !
همچنان داشت تغذیه میکرد. کوکی رو روی زمین گذاشته بود و روش افتاده بود. انقدر خون خورده بود که نمیتونست نفس بکشه. از روی اجبار و واسه نفس کشیدن از گردن کوکی جدا شد.
خون از روی لباش چکید و روی لباس کوکی افتاد. تهیونگ تازه فهمید کوکی از حال رفته.
- چقد ضعیفی !
درحالی که سرشو کج کرده بود گفت.
بعد خون رو لباشو با آستین بلندش پاک کرد و دستاشو دو طرف سر کوکی گذاشت. پایین اومد و پیشونی کوکی رو بوسید.
- نمیخوام بمیری که .. قویتر شو!
اینو گفت و مچ چپشو گاز گرفت و زخمشو گذاشت روی دهن کوکی تا از خونش بریزه تو دهنش.
خون یه خون آشام، میتونه درمانگر هر بیماری ای باشه. اونم خیلی سریع!
وقتی مطمعن شد یه مقدار خون به کوکی رسیده، دستشو از دم دهنش برداشت و با آستین خودش لبای کوکی رو پاک کرد. بعدش کنار کوکی دراز کشید.
- بزارم بزرگ شی ؟ یا بسه ؟
تهیونگ گفت و روبه کوکی به پهلو خوابید. بازوشو گذاشت زیر سر خودش و سر کوکی رو هم روی همون بازو، توی یه میلیمتریِ صورت خودش جا داد.
بینیشو به موهای خیس کوکی چسبوند و موهاشو بو کشید. چند دقیقه بعد، کوکی درحالی که روی تختش دراز کشیده بود، بهوش اومد.
اولش چیزی یادش نبود. ولی بعد از چند ثانیه با چشمای درشت شده داشت به سقف نگاه میکرد.
به سرعت دستشو برد روی جای زخمش. هیچی نبود! خون تهیونگ جای زخمو از بین برده بود. ولی کوکی نمیدونست.
- یعنی .. خواب دیدم؟
بلند گفت. بعد تو جاش نشست و تیشرتشو دراورد و گرفتش تو دستاش تا باهاش موهاشو خشک کنه. چشمش به لکه ی خون روی تیشرتش افتاد.
- پس خواب نبوده !
اینو گفت و ازجاش پرید. تیشرتشو به دقت تا کرد و گذاشت تو کشو و رفت دوش بگیره.
پ.ن: عاقا اینبار یه پارت بیشتر گذاشتما ^^