در حال بارگذاری ویدیو ...

ova قسمت ۳۰۶

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*کیهیرو همینطور که روی تخت نشسته بود، دست هاروئه رو توی دستهای ظریفش نوازش کرد و با بغض گفت: میتونم احساست رو درک کنم هارو، من تا وقتی محافظم بودی هرگز بهت ابراز علاقه نکردم ...تو و نائوکی همیشه مثل یه خواهر و برادر بزرگتر کنارم بودین، خودم هم هیچوقت تصور نمیکردم زمانی برسه که تا این اندازه درونم نسبت به تو احساس عشق کنم ...من وقتی نامه مادرم به دستم رسید یدفعه از خودم بیخود شدم،
و همه ٔ وجودم رو غم گرفت...تمام زندگیم اون تنها کسی بود که هنوز هم گهگاهی یادمو میکرد، و موقعیکه با من مثل تبعیدیها رفتار میشد، فراموشم نکرد...و اون تابلوی نقاشی روی دیوار تنها همدم من شده بود،... چهره سرد زنی که برهنه روی تخت بود و مارها و موجودات عجیبی اطرافش به چشم میخورد، ...بارها از خودم سوال میکردم،چرا طرح روی اون تابلو هیچ رنگ آمیزی ای نداره...حتی یکبار هم از تو پرسیدم،... یادته چه جوابی دادی؟
* هاروئه سرش رو پایین انداخت،
...-k- گفتی؛ شاید نقاشش قبل از رنگ کردن طرح از دنیا رفته...هارو من میدونم اون تابلو رو چه کسی فرستاده بود و چرا داخل اتاق من نصبش کرده بودن...
* هاروئه با چشمانی گِرد به کیهیرو نگاه کرد: میخوای بگی از قبل اطلاع داشتی که چه اتفاقی قراره بیوفته؟!
* کیهیرو لبخندی زد و گفت: به عنوان یه پسر با سرنوشت شوم وقتی به سن شانزده سالگی رسیدم باید جسممو توسط اون الهه به پدرم تقدیم میکردم، تا باعث بقای سلطنتش باشم...همه ٔ اینها رو داخلِ نامه مادرم برام نوشته بود...شما داشتین به دستور رای از من در برابر پدرم محافظت میکردین نه دشمنها...تابلو میخواست به من یادآوری کنه از شمایل زنی که شبیه زن داخل نقاشی بود بترسم...نه؟!
* هاروئه سرشو بالا گرفت و به کیهیرو نگاه کرد: من از آیرا خواستم خاطراتت رو برگردونه و ناخواسته سبب آزارت شدم...لطفاً بیشتر از این ذهنتونو درگیر گذشته نکن...
*کیهیرو در حالیکه لایه ای از اشک جلوی چشمهاشو گرفته بود، دست هاروئه رو نزدیک لبهاش برد و بوسید و با بغض گفت: تا وقتی عشق منو از صمیم قلبت بپذیری صبر میکنم...
* بعد سرشو بالا گرفت و به هاروئه که گونه هاش سرخ شده بود نگاه کرد: اون موقع میرسه ، هارو-چان، نه؟
* هاروئه بعد از کمی مکث، اشک از چشمهاش سرازیر شد وکیهیرو رو در آغوش گرفت، قدرت به زبان اوردن کلمات رو نداشت، اما از اینکه میتونست به کیهیرو دلداری بده، احساس خوشایندی کرد.

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

ova قسمت ۳۰۶

۱۵ لایک
۵ نظر

*کیهیرو همینطور که روی تخت نشسته بود، دست هاروئه رو توی دستهای ظریفش نوازش کرد و با بغض گفت: میتونم احساست رو درک کنم هارو، من تا وقتی محافظم بودی هرگز بهت ابراز علاقه نکردم ...تو و نائوکی همیشه مثل یه خواهر و برادر بزرگتر کنارم بودین، خودم هم هیچوقت تصور نمیکردم زمانی برسه که تا این اندازه درونم نسبت به تو احساس عشق کنم ...من وقتی نامه مادرم به دستم رسید یدفعه از خودم بیخود شدم،
و همه ٔ وجودم رو غم گرفت...تمام زندگیم اون تنها کسی بود که هنوز هم گهگاهی یادمو میکرد، و موقعیکه با من مثل تبعیدیها رفتار میشد، فراموشم نکرد...و اون تابلوی نقاشی روی دیوار تنها همدم من شده بود،... چهره سرد زنی که برهنه روی تخت بود و مارها و موجودات عجیبی اطرافش به چشم میخورد، ...بارها از خودم سوال میکردم،چرا طرح روی اون تابلو هیچ رنگ آمیزی ای نداره...حتی یکبار هم از تو پرسیدم،... یادته چه جوابی دادی؟
* هاروئه سرش رو پایین انداخت،
...-k- گفتی؛ شاید نقاشش قبل از رنگ کردن طرح از دنیا رفته...هارو من میدونم اون تابلو رو چه کسی فرستاده بود و چرا داخل اتاق من نصبش کرده بودن...
* هاروئه با چشمانی گِرد به کیهیرو نگاه کرد: میخوای بگی از قبل اطلاع داشتی که چه اتفاقی قراره بیوفته؟!
* کیهیرو لبخندی زد و گفت: به عنوان یه پسر با سرنوشت شوم وقتی به سن شانزده سالگی رسیدم باید جسممو توسط اون الهه به پدرم تقدیم میکردم، تا باعث بقای سلطنتش باشم...همه ٔ اینها رو داخلِ نامه مادرم برام نوشته بود...شما داشتین به دستور رای از من در برابر پدرم محافظت میکردین نه دشمنها...تابلو میخواست به من یادآوری کنه از شمایل زنی که شبیه زن داخل نقاشی بود بترسم...نه؟!
* هاروئه سرشو بالا گرفت و به کیهیرو نگاه کرد: من از آیرا خواستم خاطراتت رو برگردونه و ناخواسته سبب آزارت شدم...لطفاً بیشتر از این ذهنتونو درگیر گذشته نکن...
*کیهیرو در حالیکه لایه ای از اشک جلوی چشمهاشو گرفته بود، دست هاروئه رو نزدیک لبهاش برد و بوسید و با بغض گفت: تا وقتی عشق منو از صمیم قلبت بپذیری صبر میکنم...
* بعد سرشو بالا گرفت و به هاروئه که گونه هاش سرخ شده بود نگاه کرد: اون موقع میرسه ، هارو-چان، نه؟
* هاروئه بعد از کمی مکث، اشک از چشمهاش سرازیر شد وکیهیرو رو در آغوش گرفت، قدرت به زبان اوردن کلمات رو نداشت، اما از اینکه میتونست به کیهیرو دلداری بده، احساس خوشایندی کرد.