در حال بارگذاری ویدیو ...

ova ۱۸۶

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*اون روز برای اولین بار داشتم به منظره غروب کنار دریاچه نزدیک معبد عشق ابدی ، در حالیکه یاکی هم کنارم بود نگاه میکردم، نیم نگاهی به یاکی که سرش رو روی شونه ام گذاشته بود انداختم: یاکی؟ 
-y- جانم! 
* دستهامو روی گونه های داغم گذاشتم : هنوز هم میخوای باهم ازدواج کنیم؟! 
* یاکی سرشو به آرامی‌ از روی شونه ام برداشت، و نگاهشو به گلهای زیبایی که روی زمین روبروش بود، دوخت: 
اگه اینکارو کنیم ...زندگی برامون سخت تر میشه ناکا، راستش خیلی چیزها هست که تو ازش بیخبری، 
برای اینکه باهم ازدواج کنیم، یه نفر هست که باید بدونه...هرگز بهم نگفت، چه رابطه ای باهات داره، 
اما اگه بهش در این مورد هیچی نگم ، ممکنه فکر کنه تو رو ازش دزدیدم..‌. از طرفی اون هم بهت علاقه ٔ زیادی داره ، من هم جونمو بهش مدیونم و نمیخوام باهم دشمن بشیم 
-n- اون شخص کیه؟!
* وقتی سکوت یاکی رو دیدم با بغض گفتم: اصلا چه اهمیتی داره؟!... هر کی میخواد باشه، تو انتخاب من هستی ، بار قبل تصمیمت برای ازدواج جدی بود‌، … ولی دخالت مانزو باعث شد از هم دور بشیم … حالا که فرصت دوباره اش پیش اومده، لطفاً بذار همسرت باشم! 
* یاکی نگاهم کرد: من پیشنهادم سر جاشه ناکا ، اما بار قبل تصمیمم از سر عقل نبود، با این وضعیت که نیروی رای درونمه، …احساس خوبی ندارم...برای همین اجازه بده کمی بیشتر فکـ... 
* نذاشتم حرفش تموم بشه و سریع خودمو جلو کشیدم و لبهاشو‌ بوسیدم ، چند لحظه که گذشت، کمی سرمو عقب بردم و گفتم : من همیشه تو رو خواستم، حتی اگه مدت طولانی ای هم بگذره، نظرم عوض نمیشه، من فقط میخوام تو رو داشته باشم 
-y- اما تو منو خوب نمیشناسی! 
-n- شناخت ها ؟!، خب،صداقت و حقیقت بازی
می کنیم 
ادامه نظرات

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

ova ۱۸۶

۱۶ لایک
۶ نظر

*اون روز برای اولین بار داشتم به منظره غروب کنار دریاچه نزدیک معبد عشق ابدی ، در حالیکه یاکی هم کنارم بود نگاه میکردم، نیم نگاهی به یاکی که سرش رو روی شونه ام گذاشته بود انداختم: یاکی؟ 
-y- جانم! 
* دستهامو روی گونه های داغم گذاشتم : هنوز هم میخوای باهم ازدواج کنیم؟! 
* یاکی سرشو به آرامی‌ از روی شونه ام برداشت، و نگاهشو به گلهای زیبایی که روی زمین روبروش بود، دوخت: 
اگه اینکارو کنیم ...زندگی برامون سخت تر میشه ناکا، راستش خیلی چیزها هست که تو ازش بیخبری، 
برای اینکه باهم ازدواج کنیم، یه نفر هست که باید بدونه...هرگز بهم نگفت، چه رابطه ای باهات داره، 
اما اگه بهش در این مورد هیچی نگم ، ممکنه فکر کنه تو رو ازش دزدیدم..‌. از طرفی اون هم بهت علاقه ٔ زیادی داره ، من هم جونمو بهش مدیونم و نمیخوام باهم دشمن بشیم 
-n- اون شخص کیه؟!
* وقتی سکوت یاکی رو دیدم با بغض گفتم: اصلا چه اهمیتی داره؟!... هر کی میخواد باشه، تو انتخاب من هستی ، بار قبل تصمیمت برای ازدواج جدی بود‌، … ولی دخالت مانزو باعث شد از هم دور بشیم … حالا که فرصت دوباره اش پیش اومده، لطفاً بذار همسرت باشم! 
* یاکی نگاهم کرد: من پیشنهادم سر جاشه ناکا ، اما بار قبل تصمیمم از سر عقل نبود، با این وضعیت که نیروی رای درونمه، …احساس خوبی ندارم...برای همین اجازه بده کمی بیشتر فکـ... 
* نذاشتم حرفش تموم بشه و سریع خودمو جلو کشیدم و لبهاشو‌ بوسیدم ، چند لحظه که گذشت، کمی سرمو عقب بردم و گفتم : من همیشه تو رو خواستم، حتی اگه مدت طولانی ای هم بگذره، نظرم عوض نمیشه، من فقط میخوام تو رو داشته باشم 
-y- اما تو منو خوب نمیشناسی! 
-n- شناخت ها ؟!، خب،صداقت و حقیقت بازی
می کنیم 
ادامه نظرات