در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکیشن انتقام پارت 45

۷ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

-زبون نداری؟؟
مرد گفت. کوکی نگاهش رو ازش گرفت و به لوبیاهای توی بشقاب خیره شد .
-جون جانگکوک 17 ساله . دارای سابقه درخشان تو بدبختی.
کوکی گفت.
-هر کی میخوای باش من که نیستی.
یارو با اخم گفت.کوکی برگشت با حرص نگاش کرد.
"دیوونس دیگه چکارش کنم!" با خودش گفت و از طرف رو برگردوند.
-اولین باره میخوام ازت یه درخواستی بکنم.
تهیونگ در حالی که سعی داشت عادی به نظر برسه به رپمان گفت.
رپمان اخمش رو کشید تو هم.
-یه راه دیگه پیدا کن. از اولم مخالف این بودم که بهش نزدیک شی.ترجیح میدم فراموشت کنه!
رپمان گفت. تهیونگ زیر چشماش گود افتاده بود و قلبش درد میکرد. سه چهار بار تا مرز گشتن جین رفته بود ولی به خاطر کوکی بیخیالش شده بود.
-هیچ وقت ازت هیچی نخواستم! این طلسم لعنتی که رومه تقصیر توعه! همه چیز تقصیر توعه....اینو بفهم دوباره از دست دادن اون واسم خیلی سخته!
تهیونگ با فریاد گفت.
-احمق! اصلا یادته چرا طلسم شدی؟؟ تو داری با کی مبارزه میکنی؟؟ خدا یا شیطان؟؟
نامجون با صدای بلندی نوی صورت تهیونگ گفت.تهیونگ سکوت کرد و سرشو انداخت پایین.
-ولی تو انتخاب کردی که دیگه فرشته نباشی. مگه اینطور نیست که الان تو یه شیطانی؟؟
نامجون لباشو روی هم فشار داد.
تهیونگ اضافه کرد:
-من واسم نه خدا مهمه نه شیطان.خودتم میدونی!! فقط اون مهمه. اون وقتی شادم میکنه خدای منه،وقتی به خاطرش عقلمواز دست میدم شیطانم میشه. تومیفهمی؟؟ من عاشق اونم.حتی اگه خودش ندونه!
تهیونگ گفت و حلقه اشک توی چشماشو با پشت دستش پاک کرد.
نامجون بدون اینکه حفی بزنه ترکش کرد.
تهیونگی که همیشه با تماشا کردن کوکی وقتشو میگذروند از بیرون اون آسایشگاه لعنتی که پنجره نداشت نمیتونست کوکیشو ببینه. فقط صدای نفساش، گریه هاش و هق هق های شبانه اش بودن که به روحش چنگ میزدن.
تهیونگ نمیتونست وارد اون آسایشگاه بشه . یه طلسم قدیمی.....! که داستان دردناکی داره، داستانی که با برملا شدش ، حقایق به دروغ تبدیل میشدن و دروغ ها تبدیل به قطره میشدن و دریایی از دروغ همرو خفه میکرد.

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

فن فیکیشن انتقام پارت 45

۲۵ لایک
۷ نظر

-زبون نداری؟؟
مرد گفت. کوکی نگاهش رو ازش گرفت و به لوبیاهای توی بشقاب خیره شد .
-جون جانگکوک 17 ساله . دارای سابقه درخشان تو بدبختی.
کوکی گفت.
-هر کی میخوای باش من که نیستی.
یارو با اخم گفت.کوکی برگشت با حرص نگاش کرد.
"دیوونس دیگه چکارش کنم!" با خودش گفت و از طرف رو برگردوند.
-اولین باره میخوام ازت یه درخواستی بکنم.
تهیونگ در حالی که سعی داشت عادی به نظر برسه به رپمان گفت.
رپمان اخمش رو کشید تو هم.
-یه راه دیگه پیدا کن. از اولم مخالف این بودم که بهش نزدیک شی.ترجیح میدم فراموشت کنه!
رپمان گفت. تهیونگ زیر چشماش گود افتاده بود و قلبش درد میکرد. سه چهار بار تا مرز گشتن جین رفته بود ولی به خاطر کوکی بیخیالش شده بود.
-هیچ وقت ازت هیچی نخواستم! این طلسم لعنتی که رومه تقصیر توعه! همه چیز تقصیر توعه....اینو بفهم دوباره از دست دادن اون واسم خیلی سخته!
تهیونگ با فریاد گفت.
-احمق! اصلا یادته چرا طلسم شدی؟؟ تو داری با کی مبارزه میکنی؟؟ خدا یا شیطان؟؟
نامجون با صدای بلندی نوی صورت تهیونگ گفت.تهیونگ سکوت کرد و سرشو انداخت پایین.
-ولی تو انتخاب کردی که دیگه فرشته نباشی. مگه اینطور نیست که الان تو یه شیطانی؟؟
نامجون لباشو روی هم فشار داد.
تهیونگ اضافه کرد:
-من واسم نه خدا مهمه نه شیطان.خودتم میدونی!! فقط اون مهمه. اون وقتی شادم میکنه خدای منه،وقتی به خاطرش عقلمواز دست میدم شیطانم میشه. تومیفهمی؟؟ من عاشق اونم.حتی اگه خودش ندونه!
تهیونگ گفت و حلقه اشک توی چشماشو با پشت دستش پاک کرد.
نامجون بدون اینکه حفی بزنه ترکش کرد.
تهیونگی که همیشه با تماشا کردن کوکی وقتشو میگذروند از بیرون اون آسایشگاه لعنتی که پنجره نداشت نمیتونست کوکیشو ببینه. فقط صدای نفساش، گریه هاش و هق هق های شبانه اش بودن که به روحش چنگ میزدن.
تهیونگ نمیتونست وارد اون آسایشگاه بشه . یه طلسم قدیمی.....! که داستان دردناکی داره، داستانی که با برملا شدش ، حقایق به دروغ تبدیل میشدن و دروغ ها تبدیل به قطره میشدن و دریایی از دروغ همرو خفه میکرد.