در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکیشن انتقام پارت 52

۱۷ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

بعد بلند شد رفت سمت کوکی و دستاشو دو طرف صورتش گذاشت. به چشماش خیره شد و گفت:
-بعدا راجبش حرف بزنیم باشه؟؟
جمله اش سوالی بود ، ولی درواقع مجبورش کرد. کوکی ساکت شد ، ولی احساساتش نمیتونستن عوض شن. غمگین بود. حس تنهایی به گلوش چنگ میزد و زخمیش میکرد.
احتیاج داشت بچه بشه. بچه ای که برای هیچ چیزی مسئولیت نداره. بچه ای که فقط زندگی میکنه. زندگی واقعی...!!
رفت توی اتاق و یه دست از لباسای تهیونگو پوشید.
نمیخواست به اون کشو نزدیک شه. لباسای تهیونگم تقریبا اندازش بود.
-ینی چی که فرار کرده؟؟ از کجا؟؟ چجوری؟؟
دکتر اوه درحالی که مشتشو محکم میکوبید به میز و داد میزد گفت.
پرستار سرشو پایین انداخته بود و گهگاهی چشماشو میبست و آب دهنشو قورت میداد.
-دکتر ، بیمار دیروز ، اوردنش برای معاینه و بعد متوجه شدیم که جانگکوک هم اونجا بوده و با هم فرار کردن.
-اسمش؟؟ اسم لعنتیش چی بوده!!؟؟
-نمیدونیم ، به پرونده سازی نرسید.
سهون داشت دیوونه میشد. سرشو با دستاش بغل کرد و آهی کشید.
به پرستار اشاره کرد که بره بیرون. نمیدونست باید به جین چی بگه.
گوشیشو از جیبش در اورد و نفس عمیقی کشید. با جین تماس گرفت.
همه چیزو براش گفت.
ولی جین انگار که جونشو ازش گرفته باشن ، گوشی از دستش افتاد. قلبش به تپش افتاد. اونم توی مطبش بود. همونجوری به روبروش خیره مونده بود.
منشیش از صدای افتادن گوشی ، نگران شده بود بنابراین وارد اتاق شد و جینو دید که مثل یه مجسمه خشک شده.
-دکتر؟؟ خوبین؟؟ اتفاقی افتاده؟؟
جین با شنیدن صدای منشیش به خودش اومد.
سعی کرد خودشو جمع کنه . نگران کی بود. حس میکرد شاید ربوده شده. اخه از کوکی بعید بود فرار کنه. اون همیشه میموند و مبارزه میکرد...!
مانتوی سفید پزشکی رو در اورد و کت طوسیشو برداشت و دوید سمت ماشینش.
منشیش هر جی پشت سرش سوال پرسید که دکتر چیشده؟؟ کجا میری؟؟ جین اصلا جوابی نداد.
وقتی رانندگی میکرد ، حس میکرد ترافیک از بیشتر از همیشه شده.
صد و بیست ثانیه های پشت چراغ قرمز انگار صد و بیست ساعت طول میکشیدن. هوای پاییز سرد تر از روزای پیش به نظر میرسید.
بالاخره رسید آسایشگاه. ماشینشو دوبل پارک کرد با عجله پله های آسایشگاهو دو تا یکی کرد.

نظرات (۱۷)

Loading...

توضیحات

فن فیکیشن انتقام پارت 52

۱۹ لایک
۱۷ نظر

بعد بلند شد رفت سمت کوکی و دستاشو دو طرف صورتش گذاشت. به چشماش خیره شد و گفت:
-بعدا راجبش حرف بزنیم باشه؟؟
جمله اش سوالی بود ، ولی درواقع مجبورش کرد. کوکی ساکت شد ، ولی احساساتش نمیتونستن عوض شن. غمگین بود. حس تنهایی به گلوش چنگ میزد و زخمیش میکرد.
احتیاج داشت بچه بشه. بچه ای که برای هیچ چیزی مسئولیت نداره. بچه ای که فقط زندگی میکنه. زندگی واقعی...!!
رفت توی اتاق و یه دست از لباسای تهیونگو پوشید.
نمیخواست به اون کشو نزدیک شه. لباسای تهیونگم تقریبا اندازش بود.
-ینی چی که فرار کرده؟؟ از کجا؟؟ چجوری؟؟
دکتر اوه درحالی که مشتشو محکم میکوبید به میز و داد میزد گفت.
پرستار سرشو پایین انداخته بود و گهگاهی چشماشو میبست و آب دهنشو قورت میداد.
-دکتر ، بیمار دیروز ، اوردنش برای معاینه و بعد متوجه شدیم که جانگکوک هم اونجا بوده و با هم فرار کردن.
-اسمش؟؟ اسم لعنتیش چی بوده!!؟؟
-نمیدونیم ، به پرونده سازی نرسید.
سهون داشت دیوونه میشد. سرشو با دستاش بغل کرد و آهی کشید.
به پرستار اشاره کرد که بره بیرون. نمیدونست باید به جین چی بگه.
گوشیشو از جیبش در اورد و نفس عمیقی کشید. با جین تماس گرفت.
همه چیزو براش گفت.
ولی جین انگار که جونشو ازش گرفته باشن ، گوشی از دستش افتاد. قلبش به تپش افتاد. اونم توی مطبش بود. همونجوری به روبروش خیره مونده بود.
منشیش از صدای افتادن گوشی ، نگران شده بود بنابراین وارد اتاق شد و جینو دید که مثل یه مجسمه خشک شده.
-دکتر؟؟ خوبین؟؟ اتفاقی افتاده؟؟
جین با شنیدن صدای منشیش به خودش اومد.
سعی کرد خودشو جمع کنه . نگران کی بود. حس میکرد شاید ربوده شده. اخه از کوکی بعید بود فرار کنه. اون همیشه میموند و مبارزه میکرد...!
مانتوی سفید پزشکی رو در اورد و کت طوسیشو برداشت و دوید سمت ماشینش.
منشیش هر جی پشت سرش سوال پرسید که دکتر چیشده؟؟ کجا میری؟؟ جین اصلا جوابی نداد.
وقتی رانندگی میکرد ، حس میکرد ترافیک از بیشتر از همیشه شده.
صد و بیست ثانیه های پشت چراغ قرمز انگار صد و بیست ساعت طول میکشیدن. هوای پاییز سرد تر از روزای پیش به نظر میرسید.
بالاخره رسید آسایشگاه. ماشینشو دوبل پارک کرد با عجله پله های آسایشگاهو دو تا یکی کرد.