در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن ویکوک پارت پنجم

۳ نظر گزارش تخلف
Nazz_bano
Nazz_bano

گوی توی دستش بود و به سمت خیابون میدوید مطمئن بود اون مرد تهیونگه/خودش بود/خود احمقش بود که این گوی و فرستاده بود/ولی...کجا رفت...چرا نیست/توی خیابون رو زانوهاش نشست و اسم تهیونگ و زمزمه کرد و به انتهای خیابونی چشم دوخته بود که تهیونگی توش وجود نداشت اما خبر نداشت مردی که همه دنبالش میگرده خیلی هم ازش دور نیست فقط کافیه یکم بیشتر دقت کنه/اون تمام این مدت همین جا بوده/درست کنار جانگ کوک/اما اون ندیدتش/کوکی به سختی و بار بزرگی که رو شونه هاش احساس میمکرد بلند شد و با شونه هایی افتاده به سمت خونه حرکت کرد و در کمال تعحجب اون ماشین و کنار در دید/یه نگاه به ماشین و یه نگاه به داخل خونه کرد و با سرعت نور سمت خونه دویدتو دلش همش خدا خدا میکرد که تهیونگ و ببینه/خونه باشه،و با اون لبخند زیباش بهش سلام کنه/موهاشو بهم بریزه و وقتی خوابه اذیتش کنه/دلش برای تمام این خل بازیای تهیونگ تنگ شده بود/وقتی در واحد و باز جلوی خودش دید تپش قلب گرفت سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه در نیمه باز و کامل کنار زد و رفت داخل سرشو به اطراف چرخوند اما خبری از تهیونگ نبود داشت از این خیالبافی ای که مدتی بود گرفتارش شده بود ناامید میشد

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن ویکوک پارت پنجم

۲۲ لایک
۳ نظر

گوی توی دستش بود و به سمت خیابون میدوید مطمئن بود اون مرد تهیونگه/خودش بود/خود احمقش بود که این گوی و فرستاده بود/ولی...کجا رفت...چرا نیست/توی خیابون رو زانوهاش نشست و اسم تهیونگ و زمزمه کرد و به انتهای خیابونی چشم دوخته بود که تهیونگی توش وجود نداشت اما خبر نداشت مردی که همه دنبالش میگرده خیلی هم ازش دور نیست فقط کافیه یکم بیشتر دقت کنه/اون تمام این مدت همین جا بوده/درست کنار جانگ کوک/اما اون ندیدتش/کوکی به سختی و بار بزرگی که رو شونه هاش احساس میمکرد بلند شد و با شونه هایی افتاده به سمت خونه حرکت کرد و در کمال تعحجب اون ماشین و کنار در دید/یه نگاه به ماشین و یه نگاه به داخل خونه کرد و با سرعت نور سمت خونه دویدتو دلش همش خدا خدا میکرد که تهیونگ و ببینه/خونه باشه،و با اون لبخند زیباش بهش سلام کنه/موهاشو بهم بریزه و وقتی خوابه اذیتش کنه/دلش برای تمام این خل بازیای تهیونگ تنگ شده بود/وقتی در واحد و باز جلوی خودش دید تپش قلب گرفت سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه در نیمه باز و کامل کنار زد و رفت داخل سرشو به اطراف چرخوند اما خبری از تهیونگ نبود داشت از این خیالبافی ای که مدتی بود گرفتارش شده بود ناامید میشد