در حال بارگذاری ویدیو ...

من معمولی نبودم 88

۲ نظر
گزارش تخلف
A
A

سعی کردم روحمو از بدنم جدا کنم و موفق شدم...از دیوار رد شدم و رفتم توی اتاق...
انتونی ناربلا رد بغل کرده بود و سعی میکرد ارومش کنه....ولی یهو بلا کنترلشو از دست داد و کل چشاش قرمز شد...بعدم گردن انتونی رو گاز گرف....انتونی اولش تعجب کرد....منم فک نمی کردم ک ناربلا....گازبگیره...ولی...خب..گرفت...انتونی هیچ کاری نمی کرد نشسته بود و میذاشت خونشو بخوره....اگه میخواست میتونست خیلی ساده پرتش کنه اونور ولی...نکرد...حدود ی ربع بعد ناربلا سرشو اورد عقب و سریع انتونی رو بغل کرد و تو بغلش گریه کرد...با هق هق میگفت
-درد...درد..داشت...خیلی...درد داشت...
+میدونم
-خیلی....بیشعوری....خیلی
+اونم میدونم
ناربلا داشت ب کمر انتونی مشت میزد و میگف:ازت بدم میاد...
اخرش انتونی دستشو گرف و گف:فک کردی من پشیمون نیستم ک کاری کردم خواهرم دوباره حالش بد شه؟ ها؟
ناربلا ساکت بود...یهو گف:تو...تو....یادته...یادته...دردش مث اون موقع بود..
-اره هست...یادمه...اون موقع هم خون نمی خوردی....حداقل هفته ای ی بار این شکلی میشدی انتونی دستشو گذاشت  رو گردن بلا و اروم نازش کرد....کبود بود...سرشو نوازش میکرد...
-ماخوناشامیم...اگه خون نخوریم میمیریم..تو چرا نمی خوری ها؟
+نمی دونم...
انتونی خوابید روی تخت و ناربلا رو هم خوابوند کنار خودش...یکم بعد بلا خوابش برد....انتونی سرشو بوسید و از رو تخت بلند شد...پاشو ک از اتاق گذاشت بیرون..جسد بی جون منو رو ب روی اتاق دید...اخم کردو گف:از دست شما ها...
بعدشم بغلم کردم و بردم تو اتاقم و گذاشتم روی تخت...نشست روی تخت و ب زمین نگاه کرد...ولی بعدش اخم کردو گف:برو توی بدنت..
از حرفش تعجب کردم....فک می کردم منو نمیبینه...

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

من معمولی نبودم 88

۸ لایک
۲ نظر

سعی کردم روحمو از بدنم جدا کنم و موفق شدم...از دیوار رد شدم و رفتم توی اتاق...
انتونی ناربلا رد بغل کرده بود و سعی میکرد ارومش کنه....ولی یهو بلا کنترلشو از دست داد و کل چشاش قرمز شد...بعدم گردن انتونی رو گاز گرف....انتونی اولش تعجب کرد....منم فک نمی کردم ک ناربلا....گازبگیره...ولی...خب..گرفت...انتونی هیچ کاری نمی کرد نشسته بود و میذاشت خونشو بخوره....اگه میخواست میتونست خیلی ساده پرتش کنه اونور ولی...نکرد...حدود ی ربع بعد ناربلا سرشو اورد عقب و سریع انتونی رو بغل کرد و تو بغلش گریه کرد...با هق هق میگفت
-درد...درد..داشت...خیلی...درد داشت...
+میدونم
-خیلی....بیشعوری....خیلی
+اونم میدونم
ناربلا داشت ب کمر انتونی مشت میزد و میگف:ازت بدم میاد...
اخرش انتونی دستشو گرف و گف:فک کردی من پشیمون نیستم ک کاری کردم خواهرم دوباره حالش بد شه؟ ها؟
ناربلا ساکت بود...یهو گف:تو...تو....یادته...یادته...دردش مث اون موقع بود..
-اره هست...یادمه...اون موقع هم خون نمی خوردی....حداقل هفته ای ی بار این شکلی میشدی انتونی دستشو گذاشت  رو گردن بلا و اروم نازش کرد....کبود بود...سرشو نوازش میکرد...
-ماخوناشامیم...اگه خون نخوریم میمیریم..تو چرا نمی خوری ها؟
+نمی دونم...
انتونی خوابید روی تخت و ناربلا رو هم خوابوند کنار خودش...یکم بعد بلا خوابش برد....انتونی سرشو بوسید و از رو تخت بلند شد...پاشو ک از اتاق گذاشت بیرون..جسد بی جون منو رو ب روی اتاق دید...اخم کردو گف:از دست شما ها...
بعدشم بغلم کردم و بردم تو اتاقم و گذاشتم روی تخت...نشست روی تخت و ب زمین نگاه کرد...ولی بعدش اخم کردو گف:برو توی بدنت..
از حرفش تعجب کردم....فک می کردم منو نمیبینه...