فن فیکشن ویکوکپارت چهارم
کوکی با صدای ایفون تکون خورد و با ترس به اطراف خیره شد وقتی به خودش اومد رفت سمت ایفون تا ببینه کی پشت سر هم زنگمیزنه گردنش از این خوابیدن بی موقع روی سرامیکای سرد درد گرفته بود درحالی که گردنشو میمالید ایفون و برداشت و با پست چی مواجه شد وقتی برای گرفتن جعبه دم در رفت یکی و با یه کلاه مشکی توی یه ماشین کمی اون طرف تر از خونش دید داشت امضا میکرد و به اون خیره بود یه حس اشنایی نسبت بهش داشت در همین حین صدای پست چی کوکی و به خودش اوورد میشه لطفا خودکارو برگردونید جانگ کوک به سمتش برگشت و بعد از یه عذر خواهی به داخل خونه رفت/روی بسته اسمی از فرستنده وجود نداشت فقط اسم کوکی روش بود جعبه رو گذاشت رو اوپن و روی صندلی نشست وقتی جعبه رو باز کرد خشکش زد/گوی شیشه ای که همیشه وقتی دعواشون میشد تهیونگ یکی ازشون واسه کوکی میخرید/کوکی پنجتا ازشونو داشت/تهیونگ حتی دوباری و که مقصر هم نبود برای کوکی ازشون خریده بود/این دفه یه گل رز قرمز توی یه دهکده ی پوشیده از برف سر از لای برفا در اوورده بود و فقط همون گل به چشم میومد/خیلی زیبا بود کوکی بعد از دیدن گوی به یاد اون ماشین و مرد توش افتاد/
نظرات (۲)