در حال بارگذاری ویدیو ...

۱۸۴ بامعنی

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

روی زمین پایین اومدم و بالهامو محو کردم، یاکی هم کنارم اومد و با عصبانیت یقه ٔ شنلمو گرفت:
تا حالا تو عمرت به حرف کسی هم گوش دادی؟!
/*دستمو روی دستش گذاشتم:
دیگه هرگز فرار نمیکنم، میخوام انتقام بگیرم
، یاکی بالهاشو کامل باز کرد تا مانع ارواح سیاه بشه ،
چشمهامو بستم : یاری ظاهر شو ،
*یاکی دستشو پایین اورد، سرشو پایین انداخت:
آه، اون کوفتی رو دیگه از کجا اوردی؟!
*لبخند زدمو گفتم: نمیدونم ولی خیلی نیروی با حالیه، بالهاتو ببند، بذار برم ، تا خودتم ببینی
*یاکی سرشو تکون داد: من نمیخوام باهاشون بجنگی، اینطوری همه ٔنقشه های منو خراب میکنی، کاری که بهت گفتم انجام بده
* با صدای بلندی گفتم: من پیش آیرا هم احساس امنیت نمیکنم، من نیروی عزیزترین دوستشو جذب کردم، فکر میکنی منو میبخشه؟!
-y-خودم از پس اینا بر میام ، در این مورد بعداً حرف میزنیم
* خون جلوی چشمهامو گرفت، نیروی صاعقه امو ظاهر کردم و با عصبانیت ، یاری(نیزه) رو در حالیکه از اطرافش رعد و نور خارج میشد، سمت یاکی گرفتم:
از سرِ راهم برو کنار،
*یاکی بالهاشو بست و ، کنار رفت، اولش با دیدن اون همه سیاهی ترسیدم، اما صدای نیرومو شنیدم که گفت: برو‌جلو،
* ناگهان در اطرافم صدای شکاف خوردن زمین رو شنیدم ،
از دل زمین چندین قبر با صلیب هایی که روی آنها بود ،ظاهر شدن، و از داخل آنها ارواح ِ سیاهی به شکل اسکلت که شنلهای تاریکی به تن داشتند،
و مانند شیطان ها سلاح های داس مانند بلندی به دست داشتند، بیرون آمدند،
،برای لحظه ای نگاهم به یاکی افتاد، که مثلِ یه آدم عادی تکیه شو به یه درخت داده بود، و دست به سینه ایستاده بود،
سرمو ازش برگردوندم، و گفتم: حالا نشونت میدم قدرت کی بیشتره، کشیدی کنار، ها؟
*نیزه رو سمت سایه های سیاه گرفتم و حمله کردم،
از اینکه دیدم میتونم بدون بالهام هم روی هوا بلند بشم احساس خوبی بهم دست داد،
و اون ارواح تاریکیِ منم واقعاً قوی بودند، نمیدونم چقدر زمان طول کشید،
اما متوجه شدم هرچقدر هم از سایه های سیاه نابود کنم، از تعدادشون کم نمیشه هیچ،به تعداشون هم اضافه میشه،
اما تصمیم نداشتم تسلیم بشم، نیروی بیشتری صرف کردم،
دیگه داشتم خسته میشدم که صدای یاکی رو شنیدم که گفت: خنده داره، از نیروی تاریکی علیه خوده تاریکی استفاده میکنی! الان انتظار معجزه هم داری؟!
ادامه در نظرات

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

۱۸۴ بامعنی

۱۹ لایک
۸ نظر

روی زمین پایین اومدم و بالهامو محو کردم، یاکی هم کنارم اومد و با عصبانیت یقه ٔ شنلمو گرفت:
تا حالا تو عمرت به حرف کسی هم گوش دادی؟!
/*دستمو روی دستش گذاشتم:
دیگه هرگز فرار نمیکنم، میخوام انتقام بگیرم
، یاکی بالهاشو کامل باز کرد تا مانع ارواح سیاه بشه ،
چشمهامو بستم : یاری ظاهر شو ،
*یاکی دستشو پایین اورد، سرشو پایین انداخت:
آه، اون کوفتی رو دیگه از کجا اوردی؟!
*لبخند زدمو گفتم: نمیدونم ولی خیلی نیروی با حالیه، بالهاتو ببند، بذار برم ، تا خودتم ببینی
*یاکی سرشو تکون داد: من نمیخوام باهاشون بجنگی، اینطوری همه ٔنقشه های منو خراب میکنی، کاری که بهت گفتم انجام بده
* با صدای بلندی گفتم: من پیش آیرا هم احساس امنیت نمیکنم، من نیروی عزیزترین دوستشو جذب کردم، فکر میکنی منو میبخشه؟!
-y-خودم از پس اینا بر میام ، در این مورد بعداً حرف میزنیم
* خون جلوی چشمهامو گرفت، نیروی صاعقه امو ظاهر کردم و با عصبانیت ، یاری(نیزه) رو در حالیکه از اطرافش رعد و نور خارج میشد، سمت یاکی گرفتم:
از سرِ راهم برو کنار،
*یاکی بالهاشو بست و ، کنار رفت، اولش با دیدن اون همه سیاهی ترسیدم، اما صدای نیرومو شنیدم که گفت: برو‌جلو،
* ناگهان در اطرافم صدای شکاف خوردن زمین رو شنیدم ،
از دل زمین چندین قبر با صلیب هایی که روی آنها بود ،ظاهر شدن، و از داخل آنها ارواح ِ سیاهی به شکل اسکلت که شنلهای تاریکی به تن داشتند،
و مانند شیطان ها سلاح های داس مانند بلندی به دست داشتند، بیرون آمدند،
،برای لحظه ای نگاهم به یاکی افتاد، که مثلِ یه آدم عادی تکیه شو به یه درخت داده بود، و دست به سینه ایستاده بود،
سرمو ازش برگردوندم، و گفتم: حالا نشونت میدم قدرت کی بیشتره، کشیدی کنار، ها؟
*نیزه رو سمت سایه های سیاه گرفتم و حمله کردم،
از اینکه دیدم میتونم بدون بالهام هم روی هوا بلند بشم احساس خوبی بهم دست داد،
و اون ارواح تاریکیِ منم واقعاً قوی بودند، نمیدونم چقدر زمان طول کشید،
اما متوجه شدم هرچقدر هم از سایه های سیاه نابود کنم، از تعدادشون کم نمیشه هیچ،به تعداشون هم اضافه میشه،
اما تصمیم نداشتم تسلیم بشم، نیروی بیشتری صرف کردم،
دیگه داشتم خسته میشدم که صدای یاکی رو شنیدم که گفت: خنده داره، از نیروی تاریکی علیه خوده تاریکی استفاده میکنی! الان انتظار معجزه هم داری؟!
ادامه در نظرات