در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت دوم

۱۱ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*با دیدن فهرستی از کُد های کارمندان مجله و دیدن کُد خودم ...در بین آنها ، به اطراف نگاه کردم ... و وقتی از تنها بودنم مطمئن شدم ، سمت کامپیوتر رفتم ، اما با دیدن صفحه ورود با استفاده از رمز ، شَکم به یقین تبدیل شد ،
میزوها یک کارمند عادی رده پایین نیست ، اون …
* با شنیدن صدای پا سریع کامپیوتر رو آف کردم و برگه رو سر جاش برگردوندم و از اتاقک کار میزوها با عجله بیرون پریدم … و به اتاقک کار خودم برگشتم …
-m- آ وو... سِنپای ؟ … شما هنوز اینجایید ؟!
* به صورتش نگاه کردم و با لبخند گفتم : کارم تازه تموم شده، داشتم میرفتم ، ...تا بعد …
*و با عجله بیرون رفتم …
لبخند زدم ! … شاخهای روی سرش رو به وضوح میشد دید … چه میشد کرد ؟! … فعلا به کارم احتیاج داشتم و نمیخواستم به خاطر گزارش کم کاری از طرف یه بازرس فسقلی برکنار بشم… بعد از یکسال و هشت ماه و بیست و چهار روز کار بی وقفه فقط مسئول بخش ۱۱ جمع آوری خبر مجله شده بودم … بدون هیچ ترفیع مقامی با یه درآمد کم داشتم سر میکردم ،
و با اینکه به زندگیه جدیدم عادت کرده بودم ، ... و هدفم از‌ خزیدن در این گوشه دِنج برایم کمرنگ شده بود ، و همون یه ذره امید هم برای رسیدن به هدفم از دلم پَر کشیده بود، … اما نمیخوام حالا کاملا
نا امید بشم …
داخل اتوبوس با اینکه صندلیه خالی برای نشستن بود اما ایستاده ماندم و زودتر از ایستگاه پیاده شدم ، تا قدم بزنم …
سیاهیه شب همیشه افکارمو پریشون میکنه و بیشتر از هر وقت دیگه ای یأس سراغم میاد ... اینقدر که تو هوای تاریک شبها دلم میخواد گم بشم … دیگه حوصله هیچی رو ندارم ، حتی زندگی کردن … ، و سوال های تکراری و بدون جواب : کجایی ؟ … تا کِی باید دنبالت بگردم ؟ …
- آهای خانمی ... کجا با این عجله ؟
ادامه نظرات

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت دوم

۱۲ لایک
۱۱ نظر

*با دیدن فهرستی از کُد های کارمندان مجله و دیدن کُد خودم ...در بین آنها ، به اطراف نگاه کردم ... و وقتی از تنها بودنم مطمئن شدم ، سمت کامپیوتر رفتم ، اما با دیدن صفحه ورود با استفاده از رمز ، شَکم به یقین تبدیل شد ،
میزوها یک کارمند عادی رده پایین نیست ، اون …
* با شنیدن صدای پا سریع کامپیوتر رو آف کردم و برگه رو سر جاش برگردوندم و از اتاقک کار میزوها با عجله بیرون پریدم … و به اتاقک کار خودم برگشتم …
-m- آ وو... سِنپای ؟ … شما هنوز اینجایید ؟!
* به صورتش نگاه کردم و با لبخند گفتم : کارم تازه تموم شده، داشتم میرفتم ، ...تا بعد …
*و با عجله بیرون رفتم …
لبخند زدم ! … شاخهای روی سرش رو به وضوح میشد دید … چه میشد کرد ؟! … فعلا به کارم احتیاج داشتم و نمیخواستم به خاطر گزارش کم کاری از طرف یه بازرس فسقلی برکنار بشم… بعد از یکسال و هشت ماه و بیست و چهار روز کار بی وقفه فقط مسئول بخش ۱۱ جمع آوری خبر مجله شده بودم … بدون هیچ ترفیع مقامی با یه درآمد کم داشتم سر میکردم ،
و با اینکه به زندگیه جدیدم عادت کرده بودم ، ... و هدفم از‌ خزیدن در این گوشه دِنج برایم کمرنگ شده بود ، و همون یه ذره امید هم برای رسیدن به هدفم از دلم پَر کشیده بود، … اما نمیخوام حالا کاملا
نا امید بشم …
داخل اتوبوس با اینکه صندلیه خالی برای نشستن بود اما ایستاده ماندم و زودتر از ایستگاه پیاده شدم ، تا قدم بزنم …
سیاهیه شب همیشه افکارمو پریشون میکنه و بیشتر از هر وقت دیگه ای یأس سراغم میاد ... اینقدر که تو هوای تاریک شبها دلم میخواد گم بشم … دیگه حوصله هیچی رو ندارم ، حتی زندگی کردن … ، و سوال های تکراری و بدون جواب : کجایی ؟ … تا کِی باید دنبالت بگردم ؟ …
- آهای خانمی ... کجا با این عجله ؟
ادامه نظرات