در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 40

۱۳ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

- باید یه مدت پیش دکتر اوه بمونی. باید وقتی اینجایی مواظب خودت باشی و درساتو بخونی. و قول بدی که دلت زیاد تنگ نشه.
موقع گفتن جمله اخر، اشک تو چشماش حلقه زد. کوکی مات و مبهوت مونده بود.
- اینجا بمونم؟ شوخی میکنی نه؟ واسه چی باید اینجا بمونم!
کوکی گفت و جینو هل داد.
- جانگکوکی، سخت ترش نکن. من میام که ببینمت. هر روز و هر روز میام!
کوکی حس تنفر داشت. ناامیدی و ترس. درست مثل حسی که موقع از دست دادن پدر و مادرش داشت. اون حس میکرد جینو هم از دست داده. چه فرقی داشت؟ از دست دادن اعتماده یه نفر برابر با از دست دادن خودشه.
کوکی سرشو به چپ و راست تکون داد.
- نه نه! من دیوونه نیستم!
اینو گفت و دوید سمت در. با تمام سرعت میدوید. جین یکم پشت سرش دوید ولی نتونست ادامه بده. کوکی از بین پرستارا لایی میکشید و سعی داشت خودشو به در خروجی برسونه.
توی راهروها، جز پرستارا کسی نبود. اونجا یه تیمارستان خلوت، و ساکت بود. البته فقط اینجوری بنظر میرسید!
از پشت سرش، صدای " بگیریدش اون بیماره " شنیده میشد. دیگه چیزی نمونده بود که به در برسه. یکم فقط یکم ..
یه پرستاره لعنتی، از یه اتاق، وسط یه دیوار نفرین شده، یا شایدم از وسط جهنم کنارش ظاهر شد و بازوی چپشو گرفت. کوکی هلش داد و موفقم شد. ولی پرستار از عقب کوله شو گرفت. کوکی حتا کوله رو هم ول کرد.
ولی دستای درازه اون پرستار، به طرز عجیبی، یه سوزنو رسوند به ماهیچه ی رانِ پاش. کوکی اخی گفت و برای یه ثانیه وایساد. همون یه ثانیه باعث شد پرستاره بتونه پیستونه سرنگو فشار بده و مایع داخلشو بفرسته توی خون کوکی.
اما کوکی بازم اونو محکم هل داد عقب. بقیه پرستارا داشتن بهش میرسیدن. باید فرار میکرد. سرنگو از پاش کند و لنگ لنگون ادامه داد. جای سرنگه لعنتی درد میکرد.
یواش یواش چشماش شروع کردن به سیاهی رفتن. ولی باید خودشو میرسوند به اون در..
دری که داشت جلوی چشمش ناپدید میشد. سرش سنگین شد و توی چند قدمی در، روی زمین افتاد و بیهوش شد.
اونجا، قرار بود بدترین خاطرات زندگیه کوکیو از آنِ خودش کنه.
حتی بدتر از تنها شدنش .......!!!

نظرات (۱۳)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 40

۲۶ لایک
۱۳ نظر

- باید یه مدت پیش دکتر اوه بمونی. باید وقتی اینجایی مواظب خودت باشی و درساتو بخونی. و قول بدی که دلت زیاد تنگ نشه.
موقع گفتن جمله اخر، اشک تو چشماش حلقه زد. کوکی مات و مبهوت مونده بود.
- اینجا بمونم؟ شوخی میکنی نه؟ واسه چی باید اینجا بمونم!
کوکی گفت و جینو هل داد.
- جانگکوکی، سخت ترش نکن. من میام که ببینمت. هر روز و هر روز میام!
کوکی حس تنفر داشت. ناامیدی و ترس. درست مثل حسی که موقع از دست دادن پدر و مادرش داشت. اون حس میکرد جینو هم از دست داده. چه فرقی داشت؟ از دست دادن اعتماده یه نفر برابر با از دست دادن خودشه.
کوکی سرشو به چپ و راست تکون داد.
- نه نه! من دیوونه نیستم!
اینو گفت و دوید سمت در. با تمام سرعت میدوید. جین یکم پشت سرش دوید ولی نتونست ادامه بده. کوکی از بین پرستارا لایی میکشید و سعی داشت خودشو به در خروجی برسونه.
توی راهروها، جز پرستارا کسی نبود. اونجا یه تیمارستان خلوت، و ساکت بود. البته فقط اینجوری بنظر میرسید!
از پشت سرش، صدای " بگیریدش اون بیماره " شنیده میشد. دیگه چیزی نمونده بود که به در برسه. یکم فقط یکم ..
یه پرستاره لعنتی، از یه اتاق، وسط یه دیوار نفرین شده، یا شایدم از وسط جهنم کنارش ظاهر شد و بازوی چپشو گرفت. کوکی هلش داد و موفقم شد. ولی پرستار از عقب کوله شو گرفت. کوکی حتا کوله رو هم ول کرد.
ولی دستای درازه اون پرستار، به طرز عجیبی، یه سوزنو رسوند به ماهیچه ی رانِ پاش. کوکی اخی گفت و برای یه ثانیه وایساد. همون یه ثانیه باعث شد پرستاره بتونه پیستونه سرنگو فشار بده و مایع داخلشو بفرسته توی خون کوکی.
اما کوکی بازم اونو محکم هل داد عقب. بقیه پرستارا داشتن بهش میرسیدن. باید فرار میکرد. سرنگو از پاش کند و لنگ لنگون ادامه داد. جای سرنگه لعنتی درد میکرد.
یواش یواش چشماش شروع کردن به سیاهی رفتن. ولی باید خودشو میرسوند به اون در..
دری که داشت جلوی چشمش ناپدید میشد. سرش سنگین شد و توی چند قدمی در، روی زمین افتاد و بیهوش شد.
اونجا، قرار بود بدترین خاطرات زندگیه کوکیو از آنِ خودش کنه.
حتی بدتر از تنها شدنش .......!!!