در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۸

۹ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*به دِن که گونه هاش سرخ شده بود،... نگاه کردم...که یدفعه گفت: خیلی خیلی متاسفم ...چندبار در زدم و صداتون کردم ... وقتی جواب ندادین نگران شدم...
*یاکی که پشتش به دِن بود...دهانشو باز کرد و سرشو از روی شونه ام کنار برد، و خواست ازم فاصله بگیره که دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو نزدیک بدنم گرفتم و رو به دِن گفتم : من جواب دادم ...اما مثل اینکه صدامو نشنیدی...
-D-اممم... تاکنو گفت میره دنبال هاچی و مانزو بگرده...از صبح هم یه دختر با قیافه عجیب غریب اومده و میخواد تو رو ببینه ...
*یاکی با عصبانیت گفت: تمام مدتی که تو این خونه با رای بودی، من ندیدمت ...اما حالا از وقتی پای ناکا اومده وسط ،... بخودت جرأت میدی که در رو بشکنی و بیای داخل اتاق ! ...
*نگاهم‌ به چشمهای قرمز و دندانهای نیش بلند یاکی‌ که افتاد...با صدای بلندی گفتم: باشه دن ...تو برو ماهم الان میایم
* اما دن با دلخوری گفت : من که عذر خواستم ... ولی منم مدتی که اینجا اقامت داشتم تو رو ندیدم ... حالا هم پشیمون نیستم که نمی دیدمت ...شاید اونقدرها هم ارزش دیدن نداشتی ...
*وقتی گوشه ٔ ابروی یاکی رو دیدم که داشت میپرید ،
...با صدای بلندتری گفتم: برو دِن...خواهش میکنم برو ...
*و یدفعه سر یاکی رو روی سینه ام گرفتم و گفتم: آروم باش ، خواهش میکنم عزیزم
* دن صدای «چیش» از دهنش بیرون اورد و با خشم نگاهم کرد و بعد رفت ...
* نمیخواستم کار به جایی برسه که یاکی ،با نیروش روح دِن رو از بدنش خارج کنه...
برای همین از اینکه تونسته بودم جلوی واکنششو بگیرم احساس خوبی کردم
... با صدای یاکی که گفت : چرا ناکا ؟
* به یاکی که صورتش از اشکهاش خیس بود نگاه کردم‌
-y- تو ... منو شناختی ، نه ؟ ... برای همینه که نمیذاری
ازت عذربخوام !
ادامه نظرات

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۸

۲۵ لایک
۹ نظر

*به دِن که گونه هاش سرخ شده بود،... نگاه کردم...که یدفعه گفت: خیلی خیلی متاسفم ...چندبار در زدم و صداتون کردم ... وقتی جواب ندادین نگران شدم...
*یاکی که پشتش به دِن بود...دهانشو باز کرد و سرشو از روی شونه ام کنار برد، و خواست ازم فاصله بگیره که دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو نزدیک بدنم گرفتم و رو به دِن گفتم : من جواب دادم ...اما مثل اینکه صدامو نشنیدی...
-D-اممم... تاکنو گفت میره دنبال هاچی و مانزو بگرده...از صبح هم یه دختر با قیافه عجیب غریب اومده و میخواد تو رو ببینه ...
*یاکی با عصبانیت گفت: تمام مدتی که تو این خونه با رای بودی، من ندیدمت ...اما حالا از وقتی پای ناکا اومده وسط ،... بخودت جرأت میدی که در رو بشکنی و بیای داخل اتاق ! ...
*نگاهم‌ به چشمهای قرمز و دندانهای نیش بلند یاکی‌ که افتاد...با صدای بلندی گفتم: باشه دن ...تو برو ماهم الان میایم
* اما دن با دلخوری گفت : من که عذر خواستم ... ولی منم مدتی که اینجا اقامت داشتم تو رو ندیدم ... حالا هم پشیمون نیستم که نمی دیدمت ...شاید اونقدرها هم ارزش دیدن نداشتی ...
*وقتی گوشه ٔ ابروی یاکی رو دیدم که داشت میپرید ،
...با صدای بلندتری گفتم: برو دِن...خواهش میکنم برو ...
*و یدفعه سر یاکی رو روی سینه ام گرفتم و گفتم: آروم باش ، خواهش میکنم عزیزم
* دن صدای «چیش» از دهنش بیرون اورد و با خشم نگاهم کرد و بعد رفت ...
* نمیخواستم کار به جایی برسه که یاکی ،با نیروش روح دِن رو از بدنش خارج کنه...
برای همین از اینکه تونسته بودم جلوی واکنششو بگیرم احساس خوبی کردم
... با صدای یاکی که گفت : چرا ناکا ؟
* به یاکی که صورتش از اشکهاش خیس بود نگاه کردم‌
-y- تو ... منو شناختی ، نه ؟ ... برای همینه که نمیذاری
ازت عذربخوام !
ادامه نظرات